1459

شنبه دوم دی ۱۴۰۲ 3:15

میبینید چیکار کردید؟

پاشدم برم مسواک بزنم ، دیدم جفتشون بیدارن و همینجوری نالان نشستن رو مبل

مامان در جست و جوی قرص بود که سر دردش خوب شه

و بابا تنگی نفس داشت و حالش بد بود

منم که اینجوری

فقط حس ترحم دارم بهتون....کاری کردید که فقط همین ازتون تو ذهنم بمونه...و هر موقع یادم میاد که قبلاً انقدرا هم همه چیز به هم ریخته نبود ، هر چی زور میزنم ، چیزی ازتون یادم نیست.....من ، مامانِ پیش از این روزا رو‌ دیگه یادم‌ نمیاد...روزای خوبِ کنار بابامو یادم‌ نمیاد....فاطی رو وقتی که عزیزترین و نزدیک ترین آدم زندگیم بود ، قبل از اسماعیل رو دیگه یادم نمیاد....

.

.

قبلا وسط دلایلم واسه نرفتن ، اینم یکی از دلیلام بود که اگه برم ، فاطی تنها میشه...ولی میم...اگه برعکس شده بود...و مثلا فاطی و اسماعیل یه موقعیتی براشون پیش میومد که برن ، آیا نمیرفت چون خواهرش اینجا احساس تنهایی میکنه ؟!!!

نوشته شده توسط: mim

1458

شنبه دوم دی ۱۴۰۲ 2:7

هر بار با خودم میگم

ببین میم

منطقی باش

تو میتونی زندگی کسی رو عوض کنی تا خودش نخواد؟

تو میتونی کسی رو عوض کنی تا خودش نخواد؟

تو میتونی برا کسی کاری بکنی ، وقتی خودش اصن نخواد؟

تو جز خودت ، رو هییییچکس تسلطی نداری

تازه اونم در شرایط خاص!

میخوای چیکار کنی؟

تا آخر عمرت غصه بخوری؟

که زندگی خودتم بشه مث اونا ؟

که عمرت هدر بره بی اینکه کاری کرده باشی؟

که از هیچی این زندگی راضی نباشی؟

ولی نمیتونم...میدونم...اما در عمل ، اتفاق دیگه ای میفته

چون اونا عزیزامن

چون من نمیتونم رنج آدمایی که دوسشون دارم رو ببینم و بگذرم

چون دوس دارم قبل از اینکه خیلی دیر بشه براشون یکاری بکنم

اما واقعیت اینه که فقط دارم از خودم دورتر میشم

مغز هیچکدوم از دور و وریام ، مث من پر نشده از اینکه چیکار کنم که مامان بابام خوشحال بشن..چطور زحمتاشونو جبران کنم...چیکار کنم که ازم راضی باشن...چطوری میشه بهم افتخار کنن

و هر بار به در بسته میخورم

چون اونا ، زندگیشون چیز دیگه ایه

و من دارم فقط با خودم میجنگم و دست و پا میزنم

من دیگه زندگی نمیکنم

زندگیم شده فکرای مسخره

چقدر ضعیفم ‌... میم بیچاره ‌‌

هر بار که یه اتفاق بد خانوادگی برامون رقم میخوره ، من چند روز از زندگیم عقب میفتم

هر چقد سعی میکنم، برنامه ریزی میکنم ، با خودم حرف میزنم ، پادکست های توسعه فردی گوش میدم ، تراپی میرم، همش دود میشه میره تو هوا..و میرسم به جایی که از تخت بلند شدن هم برام سخت میشه...دلم هیچکسو نمیخواد...میشم بی انرژی ترین آدم دنیا...اشتهامو از دست میدم...و دوباره باید کلی تلاش کنم ، انرژی صرف کنم تا نرمال بشم ، و باز مامان بابام ، هر بار به طریقی ، بیان گند بزنن بهش :)

من چیکار باید بکنم ؟ چطوری بگم اوکی من تلاشمو کردم ولی نمیخواید تغییر کنید ، وقتی میبینم دارن آرزوی مرگ میکنن و همه چیز در راستای مردن داره پیش میره؟ من چطور میتونم با این کنار بیام ؟ من چیجوری فحش ها و تحقیرها رو نشنیده بگیرم و بگم به من چه ؟ چطور رو درسم تمرکز کنم و اصلا به شما فکر نکنم ؟ چطوری برم از ایران و دلم همش اینجا نباشه ؟ چیجوری خودمو بابت همه ی بدبختیاتون مقصر ندونم ؟

چرا همش باید بیام غر بزنم.....

نوشته شده توسط: mim

1457

جمعه یکم دی ۱۴۰۲ 23:0

چرا انقدر خواب ازهارو میبینم....؟

.

.

من حتی از مامان و بابام هم فراری ام...برم روابط ثانویه م رو احیا کنم ؟!

.

خسته م... خیلی زیاد...دوس دارم یه مدت نباشم...نه کسی نگرانم باشه نه اصلا منو یادش باشه...یه گوشه دور از تمام سر و صداهای دنیا زندگی کنم...بدون اینکه هیچ کار خاصی بکنم..فقط بذارم شب بشه صبح ، صبح بشه شب ... بدون دغدغه و نگرانی دنیا

نوشته شده توسط: mim

1456

جمعه یکم دی ۱۴۰۲ 16:25
نوشته شده توسط: mim

1455

جمعه یکم دی ۱۴۰۲ 15:41

نتونستم

وسط دعواشون

اشکام ریخت

بغضم ترکید

و میدونی چی شد؟

باز هم متوجه من نبودن

ادامه دادن

گفتن گفتن گفتن

خدایا..نمیبخشمشون

به خاطر ظلمی که به هم و به ما کردن

هیچوقت نمیبخشمشون

نوشته شده توسط: mim

1454

جمعه یکم دی ۱۴۰۲ 14:56

چقدر دیدن خوشحالی های همگانی قشنگه

تو اینستا کلی پست از سفره ها و مهمونی ها و شادی و خنده های شب یلدا دیدم و حقیقتا خیلی ذوق کردم :)

چقد خوبه که مردم بعد از ایییین همه سال هنوز هم یسری از آداب و رسوم رو خیلی سخت و محکم به جا میارن 🍉✨

ولی دیشب ، به من لصلا خوش نگذشت و ترکش های بی اعصابیش هنوز هم با منه

رفتیم بیرون با مامان..خرید کردیم...اومدیم خونه سفره انداختم ...نشستیم ، عکس گرفتیم ، ولی همه چیز در تصنعی ترین حالت ممکن بود

هیچکدوم واقعا خوشحال نبودیم

و تظاهر ،حال آدمو به هم میزنه

قبلا هم گفتم...اولین چیزی که میتونه حسرت و یه مدل حسادت رو در من ایجاد کنه ، خانواده ست :)

حس بد نه ها... انرژی منفی به هیچ وجه..یه جور حسرت و غبطه برای خودم..برای دیگران اصلا

ولی خب دیدن جشن های بزرگ خانوادگی ، که همه دور هم جمع شدن ، سفره های بزرگ و زیبا ، لباسای خوشکل ، رژلب قرمز ، خنده های از ته دل و ارتباطات صمیمی دارن ، منو هی تو خودم جمع تر می‌کنه

به خاطرات مشکلاتی که داشتیم ، هیچوقت مراسما برامون مسأله ی جدی ای نبودن...جشن نمیگرفتیم وقتی که بچه بودیم..غیر از نوروز ، خاطره ی دیگه ای ندارم.

بعدشم که بزرگتر شدیم و روزا و مناسبتا رو فهمیدیم ، بازم برای من خوب نمی‌گذشت . چون هیچوقت با حس خوب همراه نبود. همیشه به دعوا و تنهایی آلوده ست

بعد دیروز داشتم فکر میکردم ، چقدر ارتباطاتم ریده شده !

هیچ رابطه و صمیمیتی با فامیل نداریم . حتی نمیشه گوشیو برداشت و زنگ زد به کسی.ارتباطات کاملا محدود و فقط بین ماماناست...با خودم داشتم حساب میکردم دیدم نزدیک ترین دید و بازدیدی که داشتم واسه ۹ ماه پیشه که برای عید ، رفتم خونه دایی !

یکی از خاله هامو‌ فک‌ کنم ۵ ساله ندیدم

خونه ی بقیه هم فک‌ کنم ۲ ۳ سالی میشه که نرفتم

آه

چرا انقد روابطمون تخمیه

ایراد از همه مونه..هم اونا و هم ما

دلم میخواست میتونستم یکم پر کنم این فاصله رو... ولی باید همه بخوان...حتی خودمم فک نکنم صد در صد بخوام! انقدر که شکاف بینمون رو حس میکنم...اصن برام استرسزاست که بخوام زنگ بزنم به داییم و احوالشو بپرسم ! همه پنیک میکنن :))))))

ولی خب..یکم‌ که حالم بهتر شد‌ ، سعی میکنم امتحانش کنم !

من حتی تو گروه های واتساپ فامیلی هم نیستم !

نمی‌دونم...

ولی داشتم فکر میکردم که اگه مهاجرت کنم ، خیلی برام سخت میشه..تنهایی خیلی اذیتم می‌کنه و بهم فشار میاره

تعداد دوستامم خیلی محدود شده و مدت هاست که تو غار تنهایی خودم قایم شدم...اونطور که باید ، رابطه هام گرم نیست

اینک سعی میکنم تا جایی که رو دوش منه ، درستش کنم

بقیه ش هم دست خدا :)

نوشته شده توسط: mim
صفحه قبل