2039
سلام
عیدتون مبارک :)
امیدوارم که برای همه سالی پر برکت و پر از تجربه های نو و شیرین باشه 🌼✨
.
.
خب ما چهارشنبه ۲۹ اسفند ، لا به لای دعوا و بحث و جدل و با سلام و صلوات بالاخره ساعت ۱۲ شب راهی شیراز شدیم !
تقریباً ۶ صبح رسیدیم و با خستگی خوابیدیم...که نینی حالش بد شد و دوباره همه بیدار شدیم و درگیر گریه ها و حال بد فسقلیمون بودیم...ساعت ۱۰ بدو بدو بیدار شدم و با بابا رفتیم گل و سبزه و سمنو خریدیم ، یه سفره ی هول هولکی انداختیم و با قیافه ای خواب آلود نشستیم دورش ، نینی اقدام به انهدام سفره کرد ، سریع جمعش کردیم و دوباره رفتیم خوابیدیم تا عصر !
غروب اینطوریا ۵ تایی و بدون مامان رفتیم بیرون...شیرازمال رفتیم ، تو سروش و بوکلند چرخ زدیم ، ولیعصر قصرالدشت رو طی کردیم ، نون تازه خریدیم ، تو خیابون عفیف آباد قدم زدیم و نهایتاً ساندویچ ترکی خوردیم و برگشتیم خونه و من ساندویچ مرغ درست کردم
فرداش دوباره سفره رو انداختیم ، لباسای قشنگ عیدمونو پوشیدیم و عکس گرفتیم ، بعد راهی آرامگاه سعدی شدیم :) اونجا خیلی خوش گذشت...بعد رفتیم نون تازه خریدیم و همچنین بستنی نونی 🥰 بعدش بابا رو رسوندیم خونه و رفتیم خلیج فارس و نجمه دوست ف هم اومد پیشمون..یکمی خرید کردیم...و تو پروسه ی تعویض پمپرز نینی تو ماشین بسیاااار خندیدیم و البته گند زدیم !
اینجا بود که اولین نشانه های سرماخوردگی در من دیده شد ! هر وقت نینی سرما میخوره اول به من منتقل میکنه و یجوری منو درگیر میکنه که واویلا :/
فردا عصر بدون مامان و بابا رفتیم بیرون و من حالم خیلی خیلی بد بود...رفتیم آش کاکو و بعد راهی باغ عفیف آباد شدیم...و برگشتیم خونه
قرار شد بریم سربست ، همه ویو آماده کردیم اما صبح که پاشدم دیدم هوا بارونیه و و کنسل شد
فرداش رفتیم باغ ارم و اونجا کلی عکس قشنگ گرفتیم...بعدش رفتیم عمارت جمشیدیه ناهار خوردیم که خوب نبود...اون سر شهر ، ترافیک ناجوری بود و هوا به طرز وحشیانه ای سرد شده بود...به سختی پارکینگ خالی پیدا کردیم...موقع برگشت ، من و اغ رفتیم ماشینو بیاریم و بقیه اونجا موندن که این همه راهو پیاده نیان...یک ساعت و ۲۰ دقیقه طول کشید :/ چون تصادف شده بود و ترافیک بسیار ناجور بود...و مامان و بابا خیلی عصبانی بودن :/
قرار بود با سینام هم بریم بیرون...بچه از ساعت ۶ اومده بود و من گیر افتاده بودم ! ساعت ۱۰ رسیدم بهش ! دیگه رفتیم بیرون یه دوری زدیم با هم... تیشرتی که واسه عید خریده بودم براش رو بهش دادم...اونم بهم یه دستبند خوشکل داد :)
دیگه برگشتم خونه
فرداش از ظهر نجمه اومد خونه و بعدش باز بدون مامان و بابا زدیم بیرون...اول رفتیم بازار انقلاب یکمی خرید کردیم و بعدش حافظیه و کلی تو غرفه های نمایشگاه چرخیدیم ، گروه های موسیقی خیابونی رو تشویق کردیم ، آش دوغ خیلی خوشمزه خوردیم ، سرمای شدید هم داشت بهمون تجاوز میکرد :/ بعد رفتیم ساندویچ خوردیم...من و فاطی... دعوت من :)
مامان هم سرما خورد...و از اون شبی که تو ترافیک موندیم ، خشم اژدها گریبانمونو گرفت...کلی تهدید کرد ، غر زد و پدرمونو در آورد !
دیروز هم راه افتادیم سمت خونه
من و مامان خیلی ناجور سرما خوردیم اما از لحظه ای که رسیدیم ، مامان تصمیم گرفته زهرمون کنه با اینکه اصلا سفر بدی نبود !
تا میتونه داره میتازونه ! هر حرف بدی که بگی زده ، کلی هم فحش و نفرین حواله مون کرده که همه مون سکوت پیشه کردیم و هیچی نگفتیم..چرا ؟ چون خانم سرما خوردن و اینو از چشم ما میبینن ! چون طاقت کوچکترین چالشی رو ندارن و و و
به هر حال امروز من به بهانه ی ف از خونه زدم بیرون تا بیشتر از این مغضوب این خودخواهی و بی منطقی نشم
الانم خیمه زدم تو اتاقم...دو تا سفارش دیوارکوب هم گرفتم که قرار بود امروز شروع کنم اما حال و حوصله ش نیست
شب هم دایی ن و خانواده اومدن خونه برای عید دیدنی :)
امیدوارم زودتر خوب بشم... واقعاً سرماخوردگی دیگه نه :( تازه خوب شدم خب :(
خداوندگارا..چقدر نینی رو دوست دارم ! اما با همه ی این علاقه و محبت ، همچنان دلم نمیخواد روزی مادر بشم و شاید وجود این بچه بیشتر بهم ثابت میکنه که من مال این سبک زندگی نیستم
یه سفر سه روزه با سینا و علی و دوس دخترش و یه دوست دیگه که من تا حالا ندیدمش برنامه چیدیم...هنوز به مامان بابام نگفتم البته :)
میخوام تو این سفر هم خوش بگذرونم و هم یه فرصت دیگه داشته باشم برای شناخت خودم ، سینا و رابطه مون
خیلی میترسم... خیلی زیاد...از اینکه تو رابطه م دارم چیزایی رو نشون میدم که ازشون متنفر و فراری بودم و هستم....همون چیزایی که متاسفانه در وجود مامان هم هست !