2056

یکشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۴ 13:15

در راستای سالم تر زیستن ، باید ساعت خوابم رو اصلاح و استفاده از گوشی رو کنترل کنم

این اواخر خیلیییییی در طول روز پای گوشی ام

الان اینستاگرام رو دی‌اکتیو کردم ... حداقل تا هفته ی سوم اردیبهشت

سعی میکنم شبا هم زودتر بخوابم

و دوباره برنامه ی روزانه می‌نویسم

آب هم در طول روز خیلی کم می‌خورم که باید بیارمش تو روتین روزانه م ..و پیاده روی کوتاه بعد از غذا رو

منتظرم پریود شم و بعدش باشگاه رو هم شروع کنم

و صد البته کگل

نوشته شده توسط: mim

2055

یکشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۴ 0:59

از اندام و استایل جدیدم شدیداً راضی ام ؛)

همه چیز باب میلمه‌ و خیلی با خودم لاس میزنم :)

.

.

امروز ف اینا اومدن خونه

و کل وقتمو با نی‌نی نازنینم گذروندم...چقدر همه ی حرکات و رفتاراش برام جذابیت داره...نرمی دستاش...خنده هاش.. دست که میزنه... غذا خوردنش‌‌... هیچوقت فکر نمیکردم یه روز انقدر عاشقش بشم...الانم که خیلی خوردنی و بغلی شده 🤭

امیدوارم خدا به هر کسی که دوس داره یه فسقلی تو خونه ش داشته باشه ، ببخشه 🧡

.

.

غروب ، دیگه خسته شدم از خونه و رفتم بیرون و رفتم ستایش رو دیدم... یک ساعت و نیم با هم بودیم و کلی حرف زدیم و خوب بود :)

فضای خونه برام خیلی سخیف و دم دستیه...و هر بار انگار دوباره سوپرایز میشم ! چون هی توقع دارم که کمی بالغانه تر رفتار کنن و هر بار که این تفاوت رو می‌بینم ،تو‌ تک‌تک رفتارای روزانه شون ، هی ناامیدتر میشم...خسته میشم... معاشرت با آدم هایی که از قضا نزدیکترین های تو ان اما هیچ ربطی بهت ندارن خیلی سخته... آدم هایی که اگر مامان بابام نبودن ، تو یه دنیای دیگه ، هیچوقت دلم نمی‌خواست باهاشون هم صحبت بشم انقدر که دنیامون و فکرامون فرق داره

.

.

جدیدا خیلی دارم به زندگیم فکر میکنم...به اینکه دلم میخواد خیلی سالم تر زندگی کنم و به بدنم آگاه تر باشم... نه برای اینکه بیشتر عمر کنم ، برای اینکه در سلامت عمر کنم ! که نخوام سالهای پیری رو درگیر درد زانو و دندون و هزار تا بیماری دیگه باشم

که بتونم باز هم سفر برم و بدنم فشار زیادی رو متحمل نشه

که نخوام تو پیری از پله بترسم

واسه همین با دقت بیشتری کارامو انجام میدم...نمیذارم تنبلی باعث بشه حتی یک شب نخ دندون نکشم ، یا روتین پوستیمو فراموش کنم ، یا باشگاه نرم

البته که میدونم انجام دادن اینا ، هیچکدوم تضمینی بر این نیست که سالم و سلامت مسیرمو طی کنم ... بیماری ممکنه سراغم بیاد حتی زودتر از چیزی که فکرشو میکردم... اما اصلاح سبک زندگی ، بدن امروزم رو هم قوی تر و سرحال تر میکنه ! فقط واسه پیری نیست

.

.

با دو تا وکیل حقوقی دیگه هم حرف زدیم... حداقل الان میتونم که تکلیفم چیه ....

.

.

روزهای نزدیک به پریود همیشه پر از تلاطمه...

کیفیت خوابم خیلی تحت تأثیر قرار میگیره... صبح هم بعد از دو ساعت خواب ،چنان با زنگ موبایلم از خواب پریدم که قلبم تو دهنم بود ! آشفتگی از بند بند بدنم داشت میزد بیرون

.

.

به #از هم زنگ زدم که ببینمش اما بیرون بود...دیگه قرار نیست تماسی از من داشته باشه :) اگه قرار بر دیدنه ، وقتشه که اون پیش قدم بشه..من سه بار زنگش زدم و هر سه بار اون مشغول کاری بوده و نتونسته.

.

.

عصبانی ام که خونه دوباره انقد به هم ریخته ست

لعنتیا ما هنوز یک ماه نیست که همه جا رو تمیز کردیم..دو هفته هم که مسافرت بودیم ... چطوری تو دو هفته زندگی ، دوباره تمام کابینتا و کند دیواری و کمد لباسی اینجوری بمب خورده؟ خسته شدم هی اونا ریختن و من جمع کردم :/

.

.

دلم یه ماکارونی پرملات و ماست موسیر خوشششمزه و تند و تیز میخواد

یا دمپخت بادمجون و سیب زمینی با سالاد شیرازی یا ماست

.

.

دوس دارم آشپزی کنم...اما در صورتی که فقط خودم تو آشپزخونه باشم و بابا تو دست و پام نباشه مامان هم هی امر و نهی نکنه

.

.

دستمو خیلی خوشگل حنا گذاشتم :) خیلی دوسش دارم 🤗

.

.

قسمت ۴۲ و ۴۳ جیران ناامیدم کرد..اصلا به خوش ساختی و جذابی قسمت های قبل نبود... امیدوارم قسمت های بعدی بهتر باشه چون داره تو ذوق میزنه... حیفه تا اینجا دیدمش نمیخوام نصفه ولش کنم

.

.

یجوری همه از عشقم به کنسرت بمرانی باخبرن که چند نفر پست کنسرت شیرازشو بزام تو اینستا فرستادن :))) و بله درست خدس زدید.. این بار هم من شیراز نیستم 😑 حتی اصفهان هم نیستم :/

کنسرت کینگ‌رام هم جزو آرزوهامه 🧡

.

.

برعکس نظر همه ، فروردین امسال به نظرم خیلی زود گذشت !

نوشته شده توسط: mim

2054

جمعه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۴ 19:24

کلی سفارش دارم ولی دارم رو یه بشقاب شخصی کار میکنم 😑

چرا؟

چون سبک این سفارشه با همه ی کارایی که تا الان اجرا کردم فرق داره و ازش میترسم :/

تقریباً یک ماه پیش سفارش داده بهم و اینکه تا الان سراغشو نگرفته خیلی عجیبه !

باید تو این دو سه روز بفرستم براش حتماً

ایشالا همون‌جوری که خواسته پیش بره و تأییدش کنه

نوشته شده توسط: mim

2053

جمعه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۴ 14:31

دیشب یکی از شیرین ترین خواب ها رو دیدم

یه علفزار

که پشتش یه معماری بی نظیر بود

یه نونوایی بزرگ

یه مدرسه ی شبانه روزی بومی برای تحصیل بچه های افغان

اما به شیوه ی سنتی

و من اونجا مثل یک توریست تکریم شدم

و داشتم تو اون ساختمون بی نظیر قدم میزدم و با آدم ها و پسر بچه ها تعامل میکردم

وای خیلی فوق العاده بود....امیدوارم روزی تو واقعیت ، امکان تجربه ی محیط های بومی و سنتی و فرهنگی ملت های دیگه رو داشته باشم

نوشته شده توسط: mim

2052

پنجشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۴ 22:59

تو پست سفرم به تهران یادم رفت بگم که سرعت اینترنت و فیلترشکن به طور خیلی واضحی بهتر از هر شهر دیگه ای بود که تا حالا رفتم !

و تو پست خونه ی رویاییم هم فراموش کردم به نورگیر بودن خونه و کمد دیواری های بزرگ و عمیق و جادار اشاره کنم !

همیشه از کمبود کمد رنج میبرم 😐😂

وسیله هام خیلی زیادن و همیشه گوشه کنار اتاقم و زیر تخت پر از بوم و مقوا و رنگ و خرت و پرته :/ درسته که مرتب گذاشتمشون اما به اتاقم حس شلوغی میده و یادم باشه تو خونه ی قشنگ آرزوهام این موضوعو حتماً لحاظ کنم :)))

نوشته شده توسط: mim

2051

سه شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۴ 11:29
نوشته شده توسط: mim

2050

دوشنبه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۴ 20:17
نوشته شده توسط: mim

2049

یکشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۴ 23:20
نوشته شده توسط: mim

2048

شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴ 13:18

یادم رفت بگم قبل سفر ، ف ناخونامو خیلی خوشگل کرد 😍

امروز هم باید برم لیزر .. بعد سه ماه..از الان از دردش میترسم :/

انگار لیزر کلا رو‌ من جواب نمیده :/ قبلا ۸ جلسه با یه دستگاه دیگه رفتم و هیچی به هیچی.‌‌..اینجا هم فک کنم ۶ جلسه رفتم‌‌.. اما فاصله ی جلسات که زیاد میشه مثل روز اول موهام در میاد :/

باید یه آزمایش هورمون بدم

.

.

این چند روز همش خوابم ! بدنم به خواب ، نیاز مفرط داره ! شگفتا

نوشته شده توسط: mim

2047

شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴ 11:58

تایمی که تهران بودیم ، تعطیلات بود

و به حدی همه جا خلوت بود که دهن آدم باز میموند !!!!

همههههه جا تعطیل بود :))) خیابونا خلووووت !!! مترو خلوتتتتتت !!!!

خیلی باحال بود :)

هوا هم که عالی بود و حسابی چسبید

دو سفر قبلیم به تهران ، خیلی ازش خوشم نیومده بود...ولی این بار نظرم عوض شد ! خیلی جا باز کرد تو دلم !

و اینکه فهمیدم همونطور که ایران برگر و لاویا شیراز رو گرفتن ، یاران دریان و لمیز هم تهران رو قروق کردن 🤣

قطعاً یه بار دیگه میرم تهران و اونجور که دلم میخواد با خیال راحت تهران رو میگردم :) این بار هم خوب بود ولی خب خیلیییی کم بود...ضمن اینکه سفر دسته جمعی یکمی برنامه ریزی هاش متفاوته

هماهنگ شدن کمی زمان بره و اختلاف نظر هم وجود داره اما در کل همسفرای گلی بودن :)

الانم از صبح با بابا اومدیم بیمارستان که سی تی آنژیو رو انجام بده

به ش هم زنگ زدم گفتم چطور شد کار این وکیله ؟ قراره خبر بده 🤧 توکل به خودت 💚

.

.

قبل عید قرار بود با روح بریم بوشهر واسه فستیوال کوچه ولی خب به خاطر ماه رمضون کلا برنامه افتاد به بعد عید..دیروز اینطوریا تاریخش مشخص شد دیگه روح گفت میای بریم ؟ ولی خب هرجور حساب میکنم اصلا حوصله ی سفر رو ندارم 😑 من هنوز تو سفرم :)))) هنوز برنگشتم خونه...البته پولام هم تموم شد 👀 هوا هم که خیلی گرم شده ... فک نکنم برم

کلی هم سفارش تازه گرفتم که باید تا خرداد تحویل بدم 🤭

زینب اما امروز گفت اردیبهشت بریم سفر...فاطی‌ط هم اول گفت بریم کاشان ، بعد گفت ر و ص و احتمالا دوس دخترش می‌خوان یه سفر بیان شیراز... بیا نریم جایی ، که سفرمون رو روی شیراز و با یچه ها ببندیم

چم ... ببینم چطور میشه :)

نوشته شده توسط: mim

2046

شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴ 11:55

خب

تعریف کنیم :)

روز دوازدهم راهی شیراز شدم و از وقتی رسیدم تا ۷ شب که بلیط داشتیم با سینام گذروندم... بعدم رفتیم ترمینال و ع و م که اولین بار بود میدیدمش هم سوار شدن

تو مسیر خیلی خوش گذشت...کلی حرف زدیم و خندیدیم..با سینام هم خیلی صحبت کردم... فردا صبحش رسیدیم تهران و رفتیم سمت خونه...ف دوس دختر ع هم اومد ولی هر چی زنگ میزدیم صاحب خونه جواب نمی‌داد :/ تقریباً دو ساعتی رو منتظر موندیم..دیگه من و سینا رفتیم نونوایی و نون بربری تازه خریدیم 🥰

بالآخره ‌‌‌‌با صاحب خونه ارتباط گرفتیم ولی خب تحویل خونه ساعت ۲ بود...دیگه رفتیم وسایلمونو گذاشتیم تو نگهبانی و پیاده راه افتادیم سمت آش نیکوصفت 😍 آش دوغ و شعله قلمکار و عدسی و لوبیا و قارچ گرفتیم و خیلی همه رو دوس داشتیم :)

دیگه رفتیم ۱۳ رو تو پارک آب و آتش و پل طبیعت به در کردیم 🤣

بعد اومدیم خونه استراحت کردیم و دوش گرفتیم و اسنپ گرفتیم رفتیم ایران مال... آقای حیدری😂🧡 یه راننده ی با معرفت و بامزه بود و تو مسیر حسابی باهاش دوست شدیم ...‌ تو کتابخونه جندی شاپور و تیمچه چرخیدیم و عکس گرفتیم... قرار بود ایلوژنا و هلیوم پارک هم بریم که دیر بود تعطیل شد :/ بعد تو فودکورت ها چرخیدیم و شام خوردیم ... دو ساعتی رو مشغول اسنپ گرفتن بودیم و هیچکس ما رو گردن نمی‌گرفت 😑😂 تاکسی بیسیم زنگ زدیم گفت اونجا راننده نداریم اصلا...سررررد هم بود هوا و گیر کرده بودیم که دیگه شانسی طور زنگ زدیم آقای حیدری و گفت الان میدون آزادی ام ولی میام 🤣🤣🤣🧡🧡🧡 کیوت بانمک

قرار بود بریم شهرک غزالی و یا دریاچه چیتگر که بچه ها خسته بودن و دیروقت هم بود و کنسل شد

دیگه تو مسیر کلی باز خندیدیم و گشت زدیم و نوشیدنی خوردیم و برگشتیم خونه

همه چیز خیلی عالی بود و داشت تا اینکه همون شب ، نصف شب بود تقریبا ، بین من و سینا یه ناراحتی بزرگ شکل گرفت و اون که تا صبح نخوابید ، منم با گریه و دلخوری خوابیدم

صبح نیمرو خوردیم و بعدش رفتیم خیابون انقلاب دنبال کتابایی که سینا میخواست گشتیم و بعدش رفتیم قهوه خوردیم و پیاده راه افتادیم سمت موزه ی قوام السلطنه ، موزه ی سفال و آبگینه..خیلی قشنگ بود و لذت بردیم و بعد رفتیم بازار بزرگ تهران.. گشت زدیم و مغازه ها رو دیدیم

بعد رفتیم کاخ گلستان که واهاهاهاهاهایییییی...خیلی قشنگ بود...چون همزمان دارم جیران رو میبینم که اکثرش همینجا فیلمیرداری شده ، خیلی یهم چسبید.. منتها تمام مدت با سینا قهر بودم ‌‌‌و همش به طرز فیک و عجیبی تو دست و پام بود...به زور میخواست باهام حرف بزنه و از دلم در بیاره ولی من فقط به تنهایی احتیاج داشتم... همینجوریش فشار جمع روم بود که باید خوددار میبودم ، این دیگه مضاعف شده بود

بعدش رفتیم فلافل چرک خوردیم و رفتیم سمت باغ کتاب...تئاتر بتهوون رو دیدیم و اونجا سینام برام آیس موکا گرفت...ولی من حالم داشت لحظه به لحظه بدتر میشد و سینا ترسیده بود ! که نکنه این قهر به اتمام رابطه منجر بشه و تو ذهن من داشت میشد !

خلاصه برگشتیم خونه و من گفتم سیگار میخوام...رفتیم یه سیگار کشیدیم و برگشتیم

فرداش هم صبح رفتیم نیاوران ، کافه ساعدی نیا..کلی دسر و نوشیدنی سفارش دادیم :) ولی خب خیلیییی تعریفی نبود ! برعکس تبلیغاتش

بعدش کلی پیاده روی کردیم و لذت بردیم..یه بارون ملسی هم میومد و به به 🤗

دیگه رفتیم اطلس مال و نمایشگاه خودروهای کلاسیک و واهاهاهایییی...خیلی لذت بخش بود 😍

بعدم رفتیم رویاپارک ولی خوشمون نیومد ! برگشتیم :) رفتیم خانه موزه ی دکتر حسابی و حسااااااابی کیف کردیم... بارون هم میومد و کیفور شدیم تو اون فضای زیبا...یه خوش‌شانسی هم آوردیم ، یکی از شاگردای استاد اونجا داشتن درمورد آثار موزه و کارایی که کردن و اینا توضیح میدادن ، وایسادیم حسابی گوش دادیم و خیلی خوب بود خلاصه :)

بعدش رفتیم موزه ی زمان و 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍

کلی گیلی گیلی شدیم

بعدم مستقیم رفتیم رستوران و غذاهای گیلانی خوردیم... من و سینا مرغ ناردونی و مرغ ترش گرفتیم و خیلی چسبید...تو رستوران هم کلی ۵ تایی صحبت کردیم و خوش گذشت..بچه ها موندن ولی من و سینا اسنپ گرفتیم اومدیم خونه وسایلمونو برداشتیم و رفتیم ترمینال و حرکت کردیم سمت شیراز ... چون سینا باید هفدهم می‌رفت سر کار

تو مسیر برگشت خیلی بهمون سخت گذشت...نتونستیم اصلا با هم حرف بزنیم و حال و روزمون گریه دار بود !

هر چی اصرار کرد که باهام بیاد گفتم نه !

و دیگه ندیدمش...پیامی هم ندادم و تلفنی هم حرف نزدیم

فرداش رفتم نورآباد و مریض شدم و سفر یک روزه تبدیل شد به سفر ۳ روزه !

اونجا هم فقط یه عصر رفتیم هرایرز که خیلی خیلی زیبا بود و بعدش رفتیم برا عمه ی ش گلدون خریدم ، به ش هم که دیوارکوب هدیه دادم

برگشتم شیراز و پیام داد که عصر ببینمت ؟ گفتم اره ولی هر چی به ساعت قرارمون نزدیک میشدیم دلم آشوب تر میشد...پیام دادم گفتم حالم خیلی خوب نیست یه روز دیگه میبینمت ، رغبتی به دیدارمون نداشتم ! اما پیام داد که میم ، لطفاً ! من الآن دم درم ! یک ساعت زودتر اومده بود !

با بی میلی گفتم باشه...دیدمش...و شاید یک ساعت و نیم داشتیم حرف میزدیم و گریه میکردیم !!!!!!!

حرفاشو شنیدم ، حرفامو هم زدم

خیلی ازم معذرتخواهی کرد بابت اون شب تو سفر ، و کلی عذرخواهی کرد بابت سفری که خراب شد و اونجور که باید بهمون خوش نگذشت

قرار شد من تراپی رو برم حتماً و اگه لازم شد ، سینا هم همراهیم کنه

اشتباه کردم سری قبلی که متوجه یه حس های عجیبی تو خودم شدم ، تراپی رو به تعویق انداختم...همین شد که همه چیز دوباره الان آوار شد رو سرم

بعد از صحبتامون ، دیدم برام زیتون گریل و چلوفسنجون از رستوران محبوبم و یه گل آفتاب گردون گرفته :) بعدم رفتیم کافه و قهوه و کوکی خوردیم

برگشتم خونه و با توجه به حرف ها و کلا چیزی که بهمون گذشته بود اون شب ، فهمیدم که من بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم عمیق شدم تو این رابطه... بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم عاشقشم !فقط اونه که میتونه هم دلیل شادیم باشه و هم اگه دلمو بشکنه ، در حد اعلا بشکنه !

خلاصه که انگار رابطه مون رو از یه کات حتمی نجات دادیم ! و لبخند از لبم کنار نمیره :)

پنجشنبه باز اومد پیشم :) ظهر با هم ناهار خوردیم و استراحت کردیم ، شربتی که دوس داره رو واسش درست کردم و رفتیم بیرون... کلی پیاده روی کردیم و بعدش هوس ساندویج چرک کردیم 😁 ساندویچ کالباس خوردیم و برگشتیم خونه

اینم از این :) 💚✨

نوشته شده توسط: mim

2045

دوشنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۴ 20:28

شنبه ظهر رسیدم شیراز

یکشنبه صبح راهی نورآباد شدم و اومدم خونه ی ش اینا

از لحظه ای که رسیدم حالم بود بود

بدن درد شدیییید و تب و لرزهای مکرر و دوباره اسهال :/

تا شب تحمل کردم ولی هی داشتم بدتر میشدم

دیگه رفتیم بیمارستان..سرم زدم و دارو و آمپول و اینجور چیزا

گفت ویروسه و تو بیمارستان کلی آدم با همین علایم بودن :/

ویروسی نبوده که وارد این کشور بشه و من نگرفته باشم 😑😑😑

چقدر پارسال همش مریض بودم :/ امیدوارم امسال دیگه اینجوری نشه :( باید تقویت کنم خودمو

حالم اصلا جالب نیست

و حس بسیار بدی هم دارم که تو این اوضاع و احوال مریضی ، خونه ی عمه ی ش هم هستم !

امروز با این وکیله صبحت کردم..قرار شد پیگیر کارام بشه..توکل به خدا

.

.

هرجور دارم حساب میکنم ، بعد اون ماجرا دیگه واقعاً دلم با سینا صاف نمیشه... خیلی ازش ناراحتم..خیلی زیاد

ولی دلمم نمیاد این رابطه ای که تا همین دی ماه داشت عاااالی کار میکرد رو تمومش کنم

چرا به اینجا رسید همه چی ؟

خیلی پیگیر بودم که با یه تراپیست صحبت کنم...به تیمی که خیلی ازش مطمئن بودم و با رویکردش حال میکردم و به نظرم حرفه ای و کار بلدن ام پیام دادم...هر جلسه ۲ میلیون و پونصد :/

استفاده از طرح تخفیف ، ۹۰۰ هزار تومن همراه با لیست انتظار ۶ ماهه 😐😐😐

بگردم یه تراپیست درست حسابی پیدا کنم که از پس هزینه هاش هم بتونم بر بیام

.

.

روزگار تلخیه....نه روانی و نه جسمی رو به راه نیستم اصلا..کارامم یجوری گره خوردن به هم که انگار هیچ وقت قرار نیست درست بشه

من کی ام واقعا ؟ کجای این زندگی وایسادم ؟

نوشته شده توسط: mim

2044

یکشنبه هفدهم فروردین ۱۴۰۴ 10:9

رواق منظر چشم من آشیانه ی توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست

.

.

تو راه پله های خوابگاه 11 نوشته بود

خوابگاه تمیز و جالبی اصلا نبود اما بهترین دوران زندگیمو اونجا گذروندم :)

روزای سختی رو دارم میگذرونم و دلتنگ هر روزگاری ام به جز الآن

نوشته شده توسط: mim

2043

یکشنبه دهم فروردین ۱۴۰۴ 1:56

بعداً مینویسم

میخونمتون

و کامنتا رو جواب میدم :)

الان فقط بهم بگید برای یک سفر سه روزه ، تهران کجاها رو حتماً باید برم ببینم ؟ :)

کافه رستورانای دیدنی و باکیفیت هم بهم بگید 🥰

ممنانم :)

نوشته شده توسط: mim

2042

پنجشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۴ 2:19

ولی من تحقیق کردم ، خوشبخت کسیه که مامان باباش با هم خوبن و تو یه تیمن :)

همین آرامش رابطه ، روی ارتباطشون با فرزندشون اثر میذاره

همینه که کمک میکنه یه خونه امنیت داشته باشه

ما بینواها همیشه اضطراب یه آشوب رو داریم

همیشه مث گوشت قربونی وسط دعواییم و هر کدوم میخواد ما رو ببره تو تیم خودش

ما میشیم ابزار تخلیه ی خشم

ما شدیم آینه ی دق

ما شدیم دلیل بدبختی

ما باید همیشه حواسمون باشه که دلیل جنگ و دعوا نباشیم

که کارامون و حرفامون ، ناخواسته عامل جدال نشه

همیشه تو حالت دفاعیم... آماده‌ باش

هعی روزگار

نوشته شده توسط: mim

2041

پنجشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۴ 1:51

خیلی دوس دارم الان خونه زندگی خودمو میداشتم

ینی اصن بذار از اول بگم

یه خونه داشتم که طبق سلیقه ی خودم و با طرح خودم ساخته میشد

بعدش میرفتم تو بازارا و تجهیزش می‌کردم

مبل می‌خریدم ، قابلمه استیل میخریدم ، گلدون میخریدم ، سرویس قاشق چنگال میخریدم ، تخت و کمد سفارش میدادم ، قالی میخریدم و خلاصه همههههه چی..ریز و درشت

بعدش خیلی خوشکل و تر و تمیز خونه داری می‌کردم...صبح به صبح همه جا رو گردگیری میکردم ، یه ناهار سالم و خوشمزه میپختم ، به روتین پوستیم می‌رسیدم ، بعدش آماده می‌شدم میرفتم سر کاری که عاشقشم و اتفاقاً سخت هم نیست اما درآمدش فوق العاده ست ! شغلی که زیاد با آدما و ارباب رجوع سر و کار نداشته باشه ، بعد میومدم خونه و حاضر میشدم برای باشگاه ، خیلی ادایی و طبق اصول ورزش میکردم و برمیگشتم خونه ، شام سبکی میخوردم ، روتین پوستیمو انجام می‌دادم و پادکست گوش می‌دادم و آماده می‌شدم برای خواب

بعد مثلاً به نکته‌هایی رو هست که خیلی این روزا حواسم بهشون هست و دوس دارم اجراش کنم

مثلاً اینکه حتما باید یکی از کابینتا ظروف مخصوص پذیرایی باشه و توش آجیل و شیرینی و شکلات و هر چیزی که برای پذیرایی لازم داری آماده و حاضر اونجا باشه که مهمون سر زده وقتی می‌رسه ، نخوای کلی تو آشپزخونه باشی و تنهاش بذاری ، و یا استرس اینو نداشته باشی که ای وای اینو تو کدوم ظرف بذارم ، وای فلان ظرف لکه های آب مونده روش و حالا باید دوباره بشورمش و خشک کنم ، دوس دارم همیشه کلی دسر و چیزای خوشمزه برای پذیرایی تو خونه م‌ داشته باشم تا تجربه های قشنگ برا مهمونام بسازم و کلی کیف کنن از میزبانیم و دلشون بخواد بازم برگردن ، دوس دارم همیشه رو میزم یه سینی خوشمزه و یه گلدون از گلای طبیعی و پر طراوت باشه ،خونه م بوی خوب بده و نورگیر باشه ، دوس دارم همیشه آدما رو به بهانه های مختلف دعوت کنم خونه م و کلی با هم از هر دری حرف بزنیم و موزیک گوش بدیم و یکمی هم برقصیم و شام بخوریم

دوس دارم کلی عیدی خوشکل آماده کنم و به همه بدم و خوشحالشوم کنم..هر کسی که میاد دیدنم ، و به هر کسی که سر میزنم

دلم میخواد هیچ قابلمه ی روحی تو خونه م نباشه و هر ظرف لب‌پر شده و کج و کوله و ناقص و بیریختی رو بی معطلی بندازم دور

دوس دارم دیزاین اصلی خونه م بر پایه ی سفید و کرم و چوب راش باشه

دلم میخواد تو خونه م شبا بوی دمنوش بپیچه...تی‌وی هم نداشته باشه ! یا اگه هست ، فقط فلش بزنم فیلمای خوب و به درد بخور خودمو ببینم نه برنامه های تلویزیونی رو

خلاصه که ساده و در عین حال پر از جزئیات✨

نوشته شده توسط: mim

2040

پنجشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۴ 0:57

این مدت حسای عجیب غریب زیادی داشتم

مقدار زیادی حسادت

و خشم.. نسبت به خودم

از اینکه همه کاره و هیچ کاره م ناراضی ام...از اینکه میترسم و آینده ی جالبی رو برای خودم متصور نیستم ناراحتم

پیج بعضی از همکلاسی‌ها و هم‌مدرسه ای هامو دیدم و غبطه خوردم

خشم زیادی به خودم داشتم..‌‌‌‌از اینکه چرا هنردوستم...که چرا من به مهندسی و ریاضی علاقه مند نیستم...که چرا نمیتونم خودمو مجبور کنم برنامه نویسی و سئو انجام بدم...چرا سال انتخاب رشته ، این رشته رو انتخاب کردم... چرا برای زندگیم نمیجنبم ، چرا نمیتونم به شاخه های آرایشگری جذب بشم و با مردم ارتباط فیک بگیرم و چرب زبونی کنم ، چرا نمیتونم از فتوشاپ و عکاسی که بلدم در راستای ودینگ و عروسی استفاده کنم و ارتباط بسازم و برم تو مراسما و اون مدل خلق و خویی که لازمه رو داشته باشم و و و

چرا نمیتونم خودمو راضی کنم و برم یه کار معمولی و نامرتبط به رشته م و شناور رو شروع کنم

البته این وسطا بارها قربون صدقه ی خودم هم رفتم بابت هنری که دارم ، بابت ذوقی که به هنر دارم ، بابت صبری که در خلق دارم

اما هیچ..حس بی عرضگی منو بدجور بغل کرده

از مهاجرت میترسم ، از مهاجرت نکردن هم میترسم

از اینکه چند ماه زبان آلمانی رو بوسیدم و کنار گذاشتم خیلی از خودم ناراحتم

چرا جایگاه خودمو پیدا نمیکنم ؟؟؟

از اینکه بخوام تو یه کشور دیگه معماری بخونم هم می‌ترسم

از قیمت دلار هم می‌ترسم

از علاقه م به هنر صرف و محض می‌ترسم

چیکار کنم که همون باشه که تو برام خواستی ؟؟؟؟

خدایا کمک کن بهم

.

.

.

میخوام از سفر که برگشتم برم با وکیله صحبت کنم و پیگیر کارام بشم تا بتونم مدارکمو بگیرم از اون بی وجود..بعدش بیفتم رو دور اقدامات جدید و خوندن زبان

باید برم کتابخونه... اینجا نمیتونم بخونم...باید چند ساعت مفید در روز وقت بذارم براش...باید فکرامو هم بیارم روی کاغذ...سه تا مسیر هست برات...یا از طریق زبان و تدریس ، یا از طریق مهاجرت ، و یا از طریق کوچ به اصفهان و رشته ی خودم باید موفق بشم...کمی و کیفیشو بعداً باید حتما بنویسم تا بدونم چی و چطور

.

.

اسفند نرفتم لیزر و الان پشمکی ام‌ :/

میخوام ناخونامو هم خوشکل کنم ، حنا هم بذارم :)

.

.

بالاخره از یه جا باید شروع بشه مگه نه؟

.

.

یادت نره که سوال تو #چرا نیست ، #چگونه ست...

.

.

دارم سریال جیران رو میبینم و دوسش دارم :)

نوشته شده توسط: mim

2039

پنجشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۴ 0:44

سلام

عیدتون مبارک :)

امیدوارم که برای همه سالی پر برکت و پر از تجربه های نو و شیرین باشه 🌼✨

.

.

خب ما چهارشنبه ۲۹ اسفند ، لا به لای دعوا و بحث و جدل و با سلام و صلوات بالاخره ساعت ۱۲ شب راهی شیراز شدیم !

تقریباً ۶ صبح رسیدیم و با خستگی خوابیدیم...که نی‌نی حالش بد شد و دوباره همه بیدار شدیم و درگیر گریه ها و حال بد فسقلیمون بودیم...ساعت ۱۰ بدو بدو بیدار شدم و با بابا رفتیم گل و سبزه و سمنو خریدیم ، یه سفره ی هول هولکی انداختیم و با قیافه ای خواب آلود نشستیم دورش ، نی‌نی اقدام به انهدام سفره کرد ، سریع جمعش کردیم و دوباره رفتیم خوابیدیم تا عصر !

غروب اینطوریا ۵ تایی و بدون مامان رفتیم بیرون...شیرازمال رفتیم ، تو سروش و بوکلند چرخ زدیم ، ولی‌عصر قصرالدشت رو طی کردیم ، نون تازه خریدیم ، تو خیابون عفیف آباد قدم زدیم و نهایتاً ساندویچ ترکی خوردیم و برگشتیم خونه و من ساندویچ مرغ درست کردم

فرداش دوباره سفره رو انداختیم ، لباسای قشنگ عیدمونو پوشیدیم و عکس گرفتیم ، بعد راهی آرامگاه سعدی شدیم :) اونجا خیلی خوش گذشت...بعد رفتیم نون تازه خریدیم و همچنین بستنی نونی 🥰 بعدش بابا رو رسوندیم خونه و رفتیم خلیج فارس و نجمه دوست ف هم اومد پیشمون..یکمی خرید کردیم...و تو پروسه ی تعویض پمپرز نی‌نی تو ماشین بسیاااار خندیدیم و البته گند زدیم !

اینجا بود که اولین نشانه های سرماخوردگی در من دیده شد ! هر وقت نی‌نی سرما میخوره اول به من منتقل میکنه و یجوری منو درگیر میکنه که واویلا :/

فردا عصر بدون مامان و بابا رفتیم بیرون و من حالم خیلی خیلی بد بود...رفتیم آش کاکو و بعد راهی باغ عفیف آباد شدیم...و برگشتیم خونه

قرار شد بریم سربست ، همه ویو آماده کردیم اما صبح که پاشدم دیدم هوا بارونیه و و کنسل شد

فرداش رفتیم باغ ارم و اونجا کلی عکس قشنگ گرفتیم...بعدش رفتیم عمارت جمشیدیه ناهار خوردیم که خوب نبود...اون سر شهر ، ترافیک ناجوری بود و هوا به طرز وحشیانه ای سرد شده بود...به سختی پارکینگ خالی پیدا کردیم...موقع برگشت ، من و اغ رفتیم ماشینو بیاریم و بقیه اونجا موندن که این همه راهو پیاده نیان.‌..یک ساعت و ۲۰ دقیقه طول کشید :/ چون تصادف شده بود و ترافیک بسیار ناجور بود...و مامان و بابا خیلی عصبانی بودن :/

قرار بود با سینام هم بریم بیرون...بچه از ساعت ۶ اومده بود و من گیر افتاده بودم ! ساعت ۱۰ رسیدم بهش ! دیگه رفتیم بیرون یه دوری زدیم با هم... تی‌شرتی که واسه عید خریده بودم براش رو بهش دادم...اونم بهم یه دستبند خوشکل داد :)

دیگه برگشتم خونه

فرداش از ظهر نجمه اومد خونه و بعدش باز بدون مامان و بابا زدیم بیرون...اول رفتیم بازار انقلاب یکمی خرید کردیم و بعدش حافظیه و کلی تو غرفه های نمایشگاه چرخیدیم ، گروه های موسیقی خیابونی رو تشویق کردیم ، آش دوغ خیلی خوشمزه خوردیم ، سرمای شدید هم داشت بهمون تجاوز می‌کرد :/ بعد رفتیم ساندویچ خوردیم...من و فاطی... دعوت من :)

مامان هم سرما خورد‌...و از اون شبی که تو ترافیک موندیم ، خشم اژدها گریبانمونو گرفت...کلی تهدید کرد ، غر زد و پدرمونو در آورد !

دیروز هم راه افتادیم سمت خونه

من و مامان خیلی ناجور سرما خوردیم اما از لحظه ای که رسیدیم ، مامان تصمیم گرفته زهرمون کنه با اینکه اصلا سفر بدی نبود !

تا میتونه داره میتازونه ! هر حرف بدی که بگی زده ، کلی هم فحش و نفرین حواله مون کرده که همه مون سکوت پیشه کردیم و هیچی نگفتیم..چرا ؟ چون خانم سرما خوردن و اینو از چشم ما میبینن ! چون طاقت کوچکترین چالشی رو ندارن و و و

به هر حال امروز من به بهانه ی ف از خونه زدم بیرون تا بیشتر از این مغضوب این خودخواهی و بی منطقی نشم

الانم خیمه زدم تو اتاقم...دو تا سفارش دیوارکوب هم گرفتم که قرار بود امروز شروع کنم اما حال و حوصله ش نیست

شب هم دایی ن و خانواده اومدن خونه برای عید دیدنی :)

امیدوارم زودتر خوب بشم... واقعاً سرماخوردگی دیگه نه :( تازه خوب شدم خب :(

خداوندگارا..چقدر نی‌نی رو دوست دارم ! اما با همه ی این علاقه و محبت ، همچنان دلم نمیخواد روزی مادر بشم و شاید وجود این بچه بیشتر بهم ثابت میکنه که من مال این سبک زندگی نیستم

یه سفر سه روزه با سینا و علی و دوس دخترش و یه دوست دیگه که من تا حالا ندیدمش برنامه چیدیم...هنوز به مامان بابام نگفتم البته :)

میخوام تو این سفر هم خوش بگذرونم و هم یه فرصت دیگه داشته باشم برای شناخت خودم ، سینا و رابطه مون

خیلی میترسم... خیلی زیاد...از اینکه تو رابطه م دارم چیزایی رو نشون میدم که ازشون متنفر و فراری بودم و هستم....همون چیزایی که متاسفانه در وجود مامان هم هست !

نوشته شده توسط: mim