دوشنبه یازدهم دی ۱۴۰۲
3:14
یهو فکرم رفت سمت خانواده م
سمت گذشته م
و یادم اومد ،
که تو بچگیم
هر چند تفاوت هایی بین من و فاطی حس میشد ،
هر چند بابا خیلی سریع از کوره در میرفت و همیشه دعوام میکرد
هر چند دعواهای مامان و بابا خیلی زیاد بود
اما بابا رو واقعاً عاشقانه دوس داشتم (الانم دارم) و ارتباطمون خیلی قوی بود
هر روز صبح که بیدار میشدیم بریم مهد یا کودکستان و مدرسه ، بابا کنارم مینشست کارتون میدیدیم یا رادیو گوش میدادیم ، بعدش لباس فرممو میپوشیدم و برای نشدنی ترین کار دنیا ، میرفتم سراغ بابا.. جوراب :)))) به نظرم سخت ترین اتفاق ممکن بود و هیچوقت قرار نبود یادش بگیرم...جورابامو پام میکرد و میرفتیم دم در منتظر سرویس مدرسه :)
ظهر که برمیگشتم ، با بابا میرفتیم خرید :) میدون :))
عصرا همیشه یه تایمی رو کنارش مینشستم و از مدرسه میگفتم ، یا مینشستم پیش فاطی که داشت درس میخوند ، علوم مخصوصاً :))) و مث طوطی هر چی که میگفت رو حفظ میکردم و با سیس عقاب میرفتم تک تکشو برای بابا میگفتم و تشویقم میکرد :)
روزایی که منو تو بغلش میگرفت...میتونستم بدون دلیل و بدون خجالت ، هر وقت دلم میخواد ببوسمش
خیلیم دعوامون میشداااا ... همه چیز هم گل و بلبل نبود !
خیلی وقتا بی دلیل عصبانیتشو رو من خالی میکرد...دعوام میکرد...فحش میداد..بدتریناشو...صدای من و فاطی که بلند میشد و به مشکل میخوردیم ، همیشه منو دعوا میکرد...غصه میخوردم..گریه میکردم..ولی بازم رابطه مو با بابا دوس داشتم...
خوب بود همه چی
تا نوجوونیم ......
روزایی که بیشتر از همیشه ، به حضور بابام احتیاج داشتم... روزایی که خیلی خیلی حساس بودم ...شاید مهمترین دوره ی زندگی هر آدمی ،نوجوونی ش باشه..مال منم بود...اما علاوه بر مهمترین دوره ، بدترینشون بود !!! هیچوقت دلم نمیخواد به اون روزای سیاه برگردم یا حتی یادم بیاد
روزایی که تو افسردگی شدید و خشم و تنهایی گذشت
روزایی که فاطی داشت میرفت دانشگاه ، و بابا فکر میکرد هر چی واضح تر منو دور بندازه و فاطی رو رو چشماش بذاره ، پدری و دل نازک بودن خودشو بیشتر نشون میده درمورد غم دوری از بچه ش
فرق گذاشتناش به قدری واضح بود ، که هر روز تو عالم بچگیم با گریه از خدا میخواستم بیفتم دستم یا پام بشکنه تا فقط کمی منو ببینه.....
رابطه ای که بین من و بابام بود ، هر چند کم و کاستی داشت ولی من دوسش داشتم ، به یکباره تو بدترین زمان ممکن خراب شد...
از دست رفت
و منم آروم آروم دور و دورتر شدم
نوجوونیم با خشم و پرخاش و تنهایی سپری کردن تو اتاق گذشت
ارتباطم با مامان اون موقع ها قوی نبود..ینی به اندازه ی رابطه م با بابا نبود اصلا....
فاطی هم که هیچوقت حوصله مو نداشت :)))) و اینو خیلی واضح نشون میداد...حق داشت خب... اختلاف سنی بدی بینمون بود...تت من میخواستم بچگی کنم و کرم بریزم ، اون تو دوره ی نوجوونی بود و از من بدش میومد...تا اون یکم نرمال تر شد ، رفت دانشگاه و دور افتادیم...بعدش باز من رفتم تو دوره ی بلوغ و نوجوانی ... تا بعدش من یکم نرمال شدم و رابطه مون خوب شد ، خوب که نه ، عاااالی شد ، یهو عقد کرد و برای همیشه از دستش دادم و تنهاترین آدم دنیا شدم :) همیشه فک میکردم اگه خواهرم بخواد ازدواج کنه ، رابطه مون کم که نمیشه هیچ ، بیشتر و عمیق تر هم میشه :) ولی فاطی بی جنبه تر از اینا بود :) منو کاملا گذاشت کنار ...اونم کی؟ روزای سخت کنکور... روزایی که باز بابا تصمیم گرفته بود عصبانیتش واسه از دست دادن عزیزدردونه ش که تازه ازدواج کرده بود رو سر کن خالی کنه.... روزایی که تنهایی و افسردگی از هر جا که بگی داشت خودشو میرسوند بهم
تو این روزا ، نیمچه ارتباطی بین من و مامان بود...بد نبود...فاطی رو از دست داده بودم.. بابا رو خیلی وقت بود که از دست داده بودم و فقط سیل تیکه هاش به سمتم روانه بود ، که دایی فوت کرد...مامان افسرده شد...اختلافای مامان و بابا بیشتر شد... بابابزرگ فوت کرد..اوضاع خونه هر روز بدتر شد.... اختلاف ها بین خونواده ی ما و داماد بیشتر شد...کی دیگه حواسش به من بود؟ تو روزای عادی ، من طرد شده بودم.. روزای بد؟!
مامان بازنشسته شد...پیش از موعد...روز به روز اخلاقاش تند تر شد...و ارتباطم با مامان هم فقط به دعواها خلاصه میشد :)
حالا اما...رابطه ها اونقدر بد نیست...مث اون روزای سیاه نیست..ارتباطم با بابا نسبتاً بهتر شده...با مامان کم و بیش
ولی میدونی....یه موقع هایی یچیزایی تو یه زمانی خراب میشه ، که دیگه هر چقد خودتو بزنی زمین، هر چقدر تلاش کنی ، خودتو بکشی هم دیگه فایده نداره...اون روزا نباید اینجوری میگذشتن
سینا بهم میگفت کاش میتونستم بهت بگم اعتماد به نفست کمه ، ولی اصن نداریش که کم باشه!!!
همه بهم میگن..چقد دیگه برم تراپی...چقدر خودمو هی بکوبم..چقد از خودم ناراضی باشم تا تموم شه این زخما؟
همه ی سالای زندگیم داشتم تلاش میکردم...همههههه ی سال های زندگیم...که بهترین باشم...که فقط دیده بشم ...که تو این رقابت نامرئی با فاطی ، فقط یکبار من برنده باشم ... ولی هیچوقت نشد :) افتادم نو دام کمال طلبی ، تو دام مقایسه ، تو دام خود کم بینی
نتیجه ش شد چی؟ امروز که بیشتر از همیشه باید تلاش کنم ، امروز که باید بدوام ، افتادم... خسته...نشستم یه گوشه و حس طرد شدن دارم...روزایی که ۱۷ ساعت در روز در حال بدوبدو بودم تموم شدن..الان رسیدم به جایی که ۳ ساعت درس خوندن در روز منو کاملا از پا میندازه....حالا چی شده؟ بعد از همه ی اون سختی ها...حالا که میخواستم فرار کنم ، شدم عزیز خانواده ! که طاقت دوری مو ندارن و باز تبدیل شدم به کوهی از عذاب وجدان که اگه من برم ، اینا دلشون برام تنگ میشه... افتادم تو دام مقایسه ، که فلانی تونسته اینجا کار کنه برا خودش لپ تاپ بخره اما من هنوز خرجیمو از بابام مبگیرم...که حس بی عرضگی کل وجودمو گرفته...که حتی با وجود اینکه میدونم میتونم سال دیگه ۷۰۰ میلیون جور کنم ، بازم به نظر خودم بی فایده ست چون من اینجا نتونستم و و و
نمیخوام همه چیزو بندازم گردن خانواده و تربیت و فلان...ولی نمیتونم منکر زخم هایی بشم که خواسته یا ناخواسته بهم زدن
بابام بچه اول خونه شون بود....اما نشد اونچه که باید میشد..و من همیشه حس میکنم گره ها و زخم هاش رو رو من خالی کرد....با ارشد دونستن فاطی...با ایگنور کردن من....مامان هم زخم های زندگی مشترکش رو همیشه رو صورت من زد :) با من تلافی کرد ....و نمیدونم چطور میتونم این دردا رو خوب کنم ، قبل از اینکه به قلب کس دیگه ای منتقلشون کنم ....من دیگه باید یجا این چرخه رو قطع کنم..ولی قبلش ، باید درمان بشم..باید خودمو نجات بدم..باید از زخم زدن به خودم دست بردارم....خدایا کمکم کن.