1489

جمعه بیست و نهم دی ۱۴۰۲ 15:42

نمیدونم بگم این اخلاق بد منه یا به خودم حق بدم

ولی وقتی کسی دور و ور من باشه، اصلا نمیتونم تمرکز کنم و کارامو پیش ببرم.. مخصوصاً درس خوندن

از یه طرف حق میدم به خودم

خب مامان بابام بعد کلی وقت اومدن پیشم و نمیتونم بیام تو اتاق درس بخونم

ولی خب استرس هم دارم...امروز دقیقا دو هفته ست که هییییچی نخوندم..نه به کتاب و دفترم دست زدم نه پادکست گوش دادم نه کلمه خوندم هیچی هیچی هیچی

دو هفته ی دیگه هم باید دوباره برم خونه

آه

از فردا میخوام برم باشگاه..و احتمالا هر روز برم..بسه دیگه تنبلی

.

.

دیروز ، بالاخره به یکی از خواسته های کوچولوم رسیدم :)) شلوار بگ خریدم😍😍😍 با یه قیمت مناسب و کیفیت عااااالی

خادایا شاکاراتا :))

.

.

در رابطه با پست قبلی ، چند تا کامنت انتقادی دریافت کردم :)))

یبار یه جمله خوندم و بعد از اون تبدیل شد به یکی از اصول زندگیم...میگفت هیچ چیز اونقدر مقدس نیست که نشه نقدش کرد ... خانواده می‌تونه برات یه موهبت باشه ... اما هیچوقت هیچکس نمیتونه یه مامان یا بابای پرفکت باشه..چون آدم پرفکتی وجود نداره و به طبع، پدر و مادر پرفکتی

همه رفتارای خوب و بد دارن

و اینکه اگه کسی پدر و مادرش یا بچه ش یا فرزندش رو‌ نقد میکنه ، از رفتارهای بدش خسته میشه ، دلگیر میشه و غیره ، به معنای اینه که آرزوی نبودنشون رو میکرد؟

برام نوشته بودن برو خدا رو شکر کن که سایه شون بالا سرته... خب میکنم :) ولی این باید دلیلی باشه برای اینکه رفتارهای اشتباهشون رو سانسور کنم و یا اصلا نبینم؟

مثلا فک کن تو یه خونه ی داغون داری زندگی میکنی...هیچ امکاناتی نداره...سقفش داره چکه می‌کنه و و و...تا میای صدات در بیاد هی بهت میگن برو خدا رو شکر کن که یه سقف بالا سرته ! خب اوکی...خوشحالم که یه سقف دارم و کارتون خواب نیستم.. اما چون خوشحالم ، دیگه درز و چاله چوله های دیوار رو نباید ببینم؟ باید نادیده ش بگیرم؟ مگه میشه؟

همه چیز به جای خودش...

و به جز اون... یه نکته ی جالبی هست...تا کسی میاد گله ای میکنه از خانواده ش ، همه میگن بساز و خدا رو شکر که هستن و ببین فلانی مامانشو ( دور از جون ) از دست داده و فلان...

ولی وقتی یه مامان بابا میان از بچه هاشون میگن و گله میکنن که بچه م اینجور اونجور ، همه میگن بچه ش‌ ناسپاس و قدر نشناس و بی عاطفه ست ! کسی میاد بگه برو خدا رو شکر کن که همین بچه رو داری خیلیا در آرزوی فرزند داشتن ان؟؟؟ :))) خیلی جالبه ها...کلی فرهنگ و رسم و اعتقاد و اینا پشت این مسأله ست

نوشته شده توسط: mim

1488

دوشنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۲ 1:2

هولی فاکینگ شت

واقعاً سر و کله زدن با این مامان و بابا ، اعصاب فولادی و صبر ایوب میخواد

حتی اگه همه چیز خیلی هم خوب پیش رفته باشه، ته تهش یجوری چیزی پیدا میکنن که کوفت کنن همه چیزو :/ هم به من و هم به خودشون !

کاش این بچه های زخمی درونی‌شون ، یه روز آروم بگیرن

نوشته بود ما همه زخمی از والدین ، و والدینی زخمی داریم و چقدر زیبا و کامل بیان کرده بود

.

.

جدی جدی پا تو مسیر مهاجرت گذاشتم ! واقعاً دیگه به صورت جدی استارت خورد...توکل به خودت 💚

نوشته شده توسط: mim

1487

جمعه بیست و دوم دی ۱۴۰۲ 2:49

خدایا

بعد کلللللللی وقت که یا اصن سراغت نیومدم یا اگه اومدم داشتم بهت التماس میکردم ، الان میخوام ازت تشکر کنم :)

ببین من نمیدونم واقعا هستی یا نه

ولی اگه هستی ، مرسی :)

ممنونم ازت

که بهم کلللللی هنر دادی

که میتونم ۸ ساعت مدااااام پای کارم باشم ، کمرم درد بگیره ، انگشتام درد بگیرن اما خسته نشم ... اما ذوق کنم ، کار نهاییمو بذارم جلو خودم و فقط نگاش کنم نگاش کنم نگاش کنم و کیف کنم از هنر و سلیقه ای که بابتش خرج کردم

مرسی که بهم انرژی پایان ناپذیر واسه کارای هنری دادی

هرچند که خیلی وقت بود ناراضی بودم و غصه میخوردم و هیچ کاری نکرده بودم ، چون معیار موفقیت و به درد بخوری رو فقط درآمد در نظر می‌گرفتم...اما الان ، دوباره خوشحالم :) دیگه پشیمون نیستم از این که این همه وقت و هزینه صرف هنر کردم

دوباره مرسی به خاطر بابا و مامان .... که نفسشون گرما میده به زندگیم...که دارمشون ... هر وقت زنگ میزنم و جواب تلفنو نمیدن ، فکرم هزار راه میره..غمگین میشم ، دلهره میگیرم...خدا رو شکر که تو زندگیم دارمشون

به خاطر بابا...پابوستم خدای مهربون من....بابا که دور از جونش ، میگفتن حالش خیلی وخیمه و فک‌ نکنم بشه کاری کرد ، فردا داره میاد پیشم :)

درسته حالش عالی نیست ، درسته خیلی لاغر شده ، درسته نمیتونه بیشتر از ۵ دقیقه راه بره ، درسته مریضه ، اما مرسی که بهمون ‌‌‌دوباره بخشیدیش ...مرسی که بهمون بازم وقت دادی

به خاطر فاطی ، مرسی .... که با وجود همه ی اتفاقا و نبایدها ، نی نی هنوز تو دلشه :) همونی شد که خودش میخواست و انتظارشو میکشید....که دلشو‌ به درد نیاوردی...که بازم طبق خواسته ی قلبی ش‌ ، همه ی تیکه های پازل رو کنار هم گذاشتی

به خاطر خودم ، که سینا رو جلو راهم گذاشتی :)

که انتخابم ، بهترین بود‌

که ۷۶۵ روزه لحظه به لحظه کنارمه و شکر شکر شکر

نگاهتو ازم نگیر..حتی اگه من خیلی بیشتر از اینا بی چشم و رو شدم...بدون این معجزه ها ، زندگیم خیلی سیاه بود..مرسی که نور پاشیدی🤍

نوشته شده توسط: mim

1486

پنجشنبه بیست و یکم دی ۱۴۰۲ 1:13

اوه

فک کنم امسال این اولین باریه که کااااااملا بی دغدغه دارم طی میکنم :)

از شنبه که امتحان دادیم ، صرفاً تو استراحتم

هر چقد دلم خواسته خوابیدم

چند بار رفتم بیرون

بدون استرس تو اینستا چرخیدم

و وقت حروم کردم بدون ذره ای عراب وجدان :)))

تا تونستم خونه رو به هم ریختم و هییییچ ظرفی نشستم :))

امروز اما خونه رو مرتب کردم ، دوش گرفتم و تمااااام ظرفای لعنتی رو شستم

فردا و پس فردا رو به نقاشی روی سفال میگذرونم

از اول هفته هم مامان و بابا میان

تنبلی رو میخوام کنار بذارم و باشگاهو حتما باید برم

شاید تا وقتیکه مامان اینا اینجان ، نتونم فشرده درس بخونم

اما عیب نداره

تجربه ثابت کرده من با یکم فشار ، از پس خیلی چیزا بر میام

امروز با عرفان ۲ ساعت تلفنی حرف زدیم و کلی بهم امید و انگیزه داد :)

وقتی از کسی که توقع ندارم ، کلی جملات مثبت درمورد خودم میشنوم واقعا تازه میشم :)

یکم برنامه هام خرکیه :/

احتمالا تا پایان هفته به خاطر بودن در کنار مامان اینا خوندنم جدی نباشه..بعدشم که فاطی جشن داره و باید برم خونه و از این کارا

ولی میم...تو باید از هر روز و هر فرصتی که در اختیارته استفاده کنی.. باشه دخترم؟

اگه تا آخر بهمن کل درسا رو مرور کنم و کلی پادکست گوش بدم ، دو ماه بعدی هم فقط نمونه سوال کار کنم و تست و اینا..میتونم آخر فروردین خیلی عالی امتحانمو بدم...اگه خدا کمکم کنه :)

فردا میخوام ماکارونی درست کنم

تو فکرمه هفته جدید که میان ، بریم چند جا رو بگردیم و به ناهار دعوتشون کنم :)

امیدوارم همکاری کنن ، تو ذوقم نزنن و با هم بحث و جدل نداشته باشن و نرینن تو اعصابم

نوشته شده توسط: mim

1485

دوشنبه هجدهم دی ۱۴۰۲ 21:0

امتحان زبانو دادیم

اصلا خوب نبود :/

قاطعانه ریدم ولی استاد تو گروه پیام داد که فلانی و فلانی و فلانی ، خوب بود اوکیه :/

چه میدونم

شنبه بعد امتحان با سینا و زینب رفتیم بیرون و خوش گذشت

دیروز هم رفتم تراپی ، بعد رفتم بازار وکیل و بعدش هم با زینب و دوستاش رفتیم بیرون

برگشتم خونه و از ساعت ۹ خوابیدم تا ۱۱ امروز :/

البته نه ممتد...وسطاش چند ساعتی بیدار بودم و هی با سینا حرف میزدیم و پای گوشی بودم و اینا

امروزم کلا کسل بودم... یه حال خسته و عجیب غریب

با سینا از ظهر رفتیم بیرون تا همین دو ساعت پیش

این جلسه های تراپیمو خیلی دوس دارم

ولی خیلی اذیت میشم... همون یک ساعت کاری باهام میکنه که میتونم چند روز بابتش تو‌ فکر باشم ، غمگین باشم و گریه کنم ...و‌ من این درگیری ها رو واقعا دوس دارم...حس میکنم آروم آروم ، گره های مغزیم داره به سمت باز شدن حرکت میکنه ... خوشحالم که تراپیستمو عوض کردم و بالاخره داره همونجوری پیش میره که میخواستم

الانم میخوام هیچکاری نکنم...فقط فیلم ببینم

چند روز دیگه قراردادمو میبندم و تامام...سینا هم قراردادشو بست :)

این چالش جدید مهاجرت کاپلا که تو توییتر راه افتاده خیلی گوگولیه..فقط نمیدونم چرا همه رفتن تورنتو :))))

ینی میشه سال دیگه من و سینام هم عکسمونو بذاریم ؟!

فردا میرم باشگاه ثبت نام میکنم

یه برنامه ای هم باید بریزم واسه خوندن زبان ... ۳ روز استراحت کردم و دیگه باید نم نم ، کارامو درست و حسابی پیش ببرم

نوشته شده توسط: mim

1484

جمعه پانزدهم دی ۱۴۰۲ 3:13

سر درد خیلی بدی دارم

میترسم دوباره سرماخوردگی باشه :(

ولی حس میکنم چشمام ضعیف شدن

حتما این هفته برم چشم پزشکی

برای آزمون یکم امیدوار شدم

چون یه کانالی رو‌ پیدا کردم که همه از تجربه هاشون واسه امتحان نوشتن و مث اینکه اونقدرا که فکرشو میکردم سخت و در از دسترس نیست..تا ببینیم چی پیش میاد...هر چی خیره

و شتتتتتت شتتتتتتتتت شتتتتتتتتتتتتت... یورو امروز گرون شد :/

نوشته شده توسط: mim

1483

پنجشنبه چهاردهم دی ۱۴۰۲ 19:25

کاری که آب گرم و گلاب و زعفرون باهام میکنه ، فک منم مشابه یه جلسه ماساژ باشه! شاید حتی بیشتر :)

می‌خوام از این به بعد ، هر روز یه لیوان دمنوش بخورم ... یا برگ به‌لیمو ، یا عسل و آبلیمو و یا گلاب و زعفرون

.

.

وقتی صورت و ابرو هامو اصلاح میکنم ، انگار چند سال جوون تر و کلی تر و تمیز تر میشم :)

تقریبا دو هفته ای یکبار به صورتم صفا میدم...کاش زودتر بش برسم‌ ... سعی میکنم بذارمش هفته ای یکبار

.

.

برای امتحان خیلی استرس دارم..کاش استادمون به دادمون میرسید :( کلاس آمادگی آزمون می‌ذاشت برامون...من چطور رو‌ ۲۰ میلیون قمار کنم و برم همینجوری امتحان بدم؟! هر چقد بگه تو عالی هستی و ندیده می‌دونم که قبول میشی و اینا ، من استرس سختی دارم متحمل میشم...فاک

نوشته شده توسط: mim

1482

پنجشنبه چهاردهم دی ۱۴۰۲ 3:29

کلی حرص خوردم :/

از ظهر شروع کردم پیام دادن به یه سری از دوستام که برن حساب بلوبانک افتتاح کنن .. بعد دو‌ میلیون سوال پرسیدن کلی وویس دادم تک تک براشون توضیح دادم تهش پیام داده نه مرسی حوصله ندارم نصب کنم :/

بیشعور..خب مگه مرض داری :/

یجوری با گارد رفتار میکنن‌ انگار میخوام جیبشونو بزنم :/ عامو بلوبانک چند ساله که رونمایی شده عمده ی‌ مردم توش حساب دارن ، الانم خو‌ همه چیش رایگانه کافیه فقط اپشو نصب کنی :/

من فقط ذوق این قرعه کشی وسپا رنگی رو داشتم که پیام دادم به بچه ها...به جز قرعه کشی و اینا هم من وااااااااااقعا عاشق خدمات و امکانات اپلیکیشنشم و یک سالی هست که فقط از این کارتم استفاده میکنم فقط...هر جا هم میشینم انقد از این تعریف میکنم و هی مزیتاشو میگم انگار سهامدارشم 😂😂😂

وای من یه روز درگیرش بودم و انقد حرصی شدم ، اون بدبختایی که کارشون ویزیتوری و بازاریابیه چیکار میکنن :////

هیچوقت از این شغلا خوشم نیومده :/

.

.

یه کاپشن سفارش دادم برا خودم..با کلی دنگ و فنگ ، خریدمش بالاخره :)

نوشته شده توسط: mim

1481

چهارشنبه سیزدهم دی ۱۴۰۲ 22:2

خب

دارم تم ها رو مینویسم

یهو دیدم تقریبا ۸ تا از تما رو بلد نیستم و جوری استرس گرفتم که الان سر درد دارم :/

خب دخترجان کسی هست که از اول همه چیزو بلد باشه اصن؟

حالا مگه تو شرایط امتحانی؟‌ داری درس میخونی دیگه...تمرین میکنی یاد میگیری خودتو واسه امتحان آماده میکنی که اونجا شوکه نشی..استرست مال چیه آخه

آروم باش بیب... دونه دونه همه رو مینویسیم با هم.. خب؟

نوشته شده توسط: mim

1480

سه شنبه دوازدهم دی ۱۴۰۲ 20:28

از بهم زنگ زد :)

گریه کرد و گفت که دلش برام تنگ شده :)

فک کنم واقعنی منم فراموشم شد همه ی دردای رابطه مون

نمیگم کاملا مث قبل شد یهو

ولی نرم تر شدم

دیگه از اون دوران سختی که گذروندیم حرف نمیزنم

دیگه تو جلسه های تراپی درموردش صحبت نمیکنم

یه تایمی با خودم گفتم کلا تموم شده بدونش

ولی میخوام حالا که آروم ترم ، سعی کنم یکم ارتباطه رو ، جای زخمش رو بخیه بزنم :)

دوباره یکم خودم و خودش رو به هم بدوزم

کلا مدتیه که تو فکرم یکم روابطم رو بهتر کنم

به دوستام زنگ بزنم

ویدیو کال کنیم و غیره

و خب تا اینجا ، درمورد از ، میترسیدم.. برنامه ای براش نداشتم... اما سعی میکنم این مورد رو هم اصلاح کنم

نوشته شده توسط: mim

1479

سه شنبه دوازدهم دی ۱۴۰۲ 18:24

درد داره منو میخوره

ای لعنت بهت پریودی

تب لرز دارم

جوراب و هودی پوشیدم و رفتم زیر ۳ تا پتو اما هنوز سردمه

ادامه مطلب..
نوشته شده توسط: mim

1478

سه شنبه دوازدهم دی ۱۴۰۲ 13:32

خونه تبدیل شده به آشغال دونی :/

سینک دوباره پررررر از ظرف شده

دیروز پلو و خورشت درست کردم و میتونم بگم واااقعا بی نظیر بود :)

پریود شدم و درد داره منو از وسط نصف می‌کنه ..مسکن خوردم اما اثر نکرد

مدام سردم میشه ولی عرق میکنم

تنها شانسی که آوردم ، این بود که همسایه مون الان برام خیلی نانازی طور ، ناهار آورد :) 💚

دیروز یک ساعت پادکست آلمانی گوش دادم ، یک ساعت هلی تاک ، و ۳ تا ارائه هم نوشتم...بد نبود ولی سرعتم خیلی پایینه...چیزی که باید تو نهایتاً ۲۰ دقیقه نوشته بشه رو ۱ ساعته مینویسم...شاید حتی بیشتر

خب دیگه از الان باید برا فضای امتحان آماده بشم..چرا که شنبه هم‌ امتحان داریم و باید بتونم تو‌ همون یه رب ۲۰ دقه جمع و جورش کنم

نوشته شده توسط: mim

1477

دوشنبه یازدهم دی ۱۴۰۲ 3:14

یهو فکرم رفت سمت خانواده م‌

سمت گذشته م

و یادم اومد ،

که تو بچگیم

هر چند تفاوت هایی بین من و فاطی حس میشد ،

هر چند بابا خیلی سریع از کوره در میرفت و همیشه دعوام میکرد

هر چند دعواهای مامان و بابا خیلی زیاد بود

اما بابا رو واقعاً عاشقانه دوس داشتم (الانم دارم) و ارتباطمون خیلی قوی بود

هر روز صبح که بیدار میشدیم بریم مهد یا کودکستان و مدرسه ، بابا کنارم مینشست کارتون میدیدیم یا رادیو گوش میدادیم ، بعدش لباس فرممو میپوشیدم و برای نشدنی ترین کار دنیا ، میرفتم سراغ بابا.. جوراب :)))) به نظرم سخت ترین اتفاق ممکن بود و هیچوقت قرار نبود یادش بگیرم...جورابامو پام‌ میکرد و می‌رفتیم دم‌ در منتظر سرویس مدرسه :)

ظهر که برمیگشتم ، با بابا می‌رفتیم خرید :) میدون :))

عصرا همیشه یه تایمی رو کنارش مینشستم و از مدرسه میگفتم ، یا مینشستم پیش فاطی که داشت درس میخوند ، علوم مخصوصاً :))) و مث طوطی هر چی که می‌گفت رو حفظ میکردم و با سیس عقاب میرفتم تک تکشو برای بابا میگفتم و تشویقم میکرد :)

روزایی که منو تو بغلش می‌گرفت...میتونستم بدون دلیل و بدون خجالت ، هر وقت دلم میخواد ببوسمش

خیلیم دعوامون میشداااا ... همه چیز هم گل و بلبل نبود !

خیلی وقتا بی دلیل عصبانیتشو رو من خالی میکرد...دعوام میکرد...فحش میداد..بدتریناشو...صدای من و فاطی که بلند میشد و به مشکل میخوردیم ، همیشه منو دعوا میکرد...غصه میخوردم..گریه میکردم..ولی بازم رابطه مو‌ با بابا دوس داشتم...

خوب بود همه چی

تا نوجوونیم ......

روزایی که بیشتر از همیشه ، به حضور بابام احتیاج داشتم... روزایی که خیلی خیلی حساس بودم ...شاید مهمترین دوره ی‌ زندگی هر آدمی ،نوجوونی ش باشه..مال منم بود...اما علاوه بر مهمترین دوره ، بدترینشون بود !!! هیچوقت دلم نمیخواد به اون روزای سیاه برگردم یا حتی یادم بیاد

روزایی که تو افسردگی شدید و خشم و تنهایی گذشت

روزایی که فاطی داشت میرفت دانشگاه ، و بابا فکر میکرد هر چی واضح تر منو دور بندازه و فاطی رو رو‌ چشماش بذاره ، پدری و دل نازک بودن خودشو بیشتر نشون میده درمورد غم دوری از بچه ش

فرق گذاشتناش به قدری واضح بود ، که هر روز تو عالم بچگیم با گریه از خدا میخواستم بیفتم دستم یا پام‌ بشکنه تا فقط کمی منو ببینه.....

رابطه ای که بین من و بابام بود ، هر چند کم و کاستی داشت ولی من دوسش داشتم ، به یکباره تو بدترین زمان ممکن خراب شد...

از دست رفت

و منم آروم آروم دور و دورتر شدم

نوجوونیم با خشم‌ و پرخاش و تنهایی سپری کردن تو اتاق گذشت

ارتباطم با مامان اون موقع ها قوی نبود..ینی به اندازه ی رابطه م با بابا نبود اصلا....

فاطی هم که هیچوقت حوصله مو‌ نداشت :)))) و اینو خیلی واضح نشون میداد...حق داشت خب... اختلاف سنی بدی بینمون بود...تت من میخواستم بچگی کنم و کرم بریزم ، اون تو دوره ی نوجوونی بود و از من بدش میومد...تا اون یکم نرمال تر شد ، رفت دانشگاه و دور افتادیم...بعدش باز من رفتم تو دوره ی بلوغ و نوجوانی ... تا بعدش من یکم نرمال شدم و رابطه مون خوب شد ، خوب که نه ، عاااالی شد ، یهو عقد کرد و برای همیشه از دستش دادم و تنهاترین آدم دنیا شدم :) همیشه فک میکردم اگه خواهرم بخواد ازدواج کنه ، رابطه مون کم که نمیشه هیچ ، بیشتر و عمیق تر هم میشه :) ولی فاطی بی جنبه تر از اینا بود :) منو کاملا گذاشت کنار ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اونم کی؟ روزای سخت کنکور... روزایی که باز بابا تصمیم گرفته بود عصبانیتش واسه از دست دادن عزیزدردونه ش که تازه ازدواج کرده بود رو سر کن خالی کنه.... روزایی که تنهایی و افسردگی از هر جا که بگی داشت خودشو میرسوند بهم

تو این روزا ، نیمچه ارتباطی بین من و مامان بود...بد‌ نبود...فاطی رو از دست داده بودم.. بابا رو خیلی وقت بود که از دست داده بودم و فقط سیل تیکه هاش به سمتم روانه بود ، که دایی فوت کرد...مامان افسرده شد...اختلافای مامان و بابا بیشتر شد... بابابزرگ فوت کرد..اوضاع خونه هر روز بدتر شد.... اختلاف ها بین خونواده ی ما و داماد بیشتر شد...کی دیگه حواسش به من بود؟ تو روزای عادی ، من طرد شده بودم.. روزای بد؟!

مامان بازنشسته شد...پیش از موعد...روز به روز اخلاقاش تند تر شد...و ارتباطم با مامان هم فقط به دعواها خلاصه میشد :)

حالا اما...رابطه ها اونقدر بد نیست...مث اون روزای سیاه نیست..ارتباطم با بابا نسبتاً بهتر شده...با مامان کم و بیش

ولی میدونی....یه موقع هایی یچیزایی تو یه زمانی خراب میشه ، که دیگه هر چقد خودتو بزنی زمین‌، هر چقدر تلاش کنی ، خودتو بکشی هم دیگه فایده نداره...اون روزا نباید اینجوری میگذشتن

سینا بهم می‌گفت کاش میتونستم بهت بگم اعتماد به نفست کمه ، ولی اصن نداریش که کم باشه!!!

همه بهم میگن..چقد دیگه برم تراپی...چقدر خودمو هی بکوبم..چقد از خودم ناراضی باشم تا تموم شه این زخما؟

همه ی سالای زندگیم داشتم تلاش میکردم...همههههه ی سال های زندگیم...که بهترین باشم...که فقط دیده بشم ...که تو این رقابت نامرئی با فاطی ، فقط یکبار من برنده باشم ... ولی هیچوقت نشد :) افتادم نو دام کمال طلبی ، تو دام مقایسه ، تو دام خود کم بینی

نتیجه ش شد چی؟ امروز که بیشتر از همیشه باید تلاش کنم ، امروز که باید بدوام ، افتادم... خسته...نشستم یه گوشه و حس طرد شدن دارم...روزایی که ۱۷ ساعت در روز در حال بدو‌بدو بودم تموم شدن..الان رسیدم به جایی که ۳ ساعت درس خوندن در روز منو کاملا از پا میندازه....حالا چی شده؟ بعد از همه ی اون سختی ها...حالا که میخواستم فرار کنم ، شدم عزیز خانواده ! که طاقت دوری مو‌ ندارن و باز تبدیل شدم به کوهی از عذاب وجدان که اگه من برم ، اینا دلشون برام تنگ میشه... افتادم تو دام مقایسه ، که فلانی تونسته اینجا کار کنه برا خودش لپ تاپ بخره اما من هنوز خرجیمو از بابام مبگیرم...که حس بی عرضگی کل وجودمو گرفته...که حتی با وجود اینکه می‌دونم میتونم سال دیگه ۷۰۰ میلیون جور کنم ، بازم به نظر خودم بی فایده ست چون من اینجا نتونستم و و و

نمی‌خوام همه چیزو بندازم گردن خانواده و تربیت و فلان...ولی نمیتونم منکر زخم هایی بشم که خواسته یا ناخواسته بهم زدن

بابام بچه اول خونه شون بود....اما نشد اونچه که باید میشد..و من همیشه حس میکنم گره ها و زخم هاش رو رو من خالی کرد....با ارشد دونستن فاطی...با ایگنور کردن من....مامان هم زخم های زندگی مشترکش رو همیشه رو‌ صورت من زد :) با من تلافی کرد ....و نمیدونم چطور میتونم این دردا رو خوب کنم ، قبل از اینکه به قلب کس دیگه ای منتقلشون کنم ....من دیگه باید یجا این چرخه رو قطع کنم..ولی قبلش ، باید درمان بشم..باید خودمو نجات بدم..باید از زخم زدن به خودم دست بردارم....خدایا کمکم کن.

نوشته شده توسط: mim

1476

یکشنبه دهم دی ۱۴۰۲ 22:25

خدایا

این پریودی چی بود گذاشتی تو کاسه ی ما دخترا :(

تقریبا ۱۳ ساله که من پریود میشم ..ینی تقریبا ۱۵۶ بار

و حتی یکبارش هم تا الان آروم و بی دردسر نگذشته :(

درد قبل از پریود‌ ، درد حین پریود ، نامنظم بودن پریود ، افکار مریض و حساسیت بالا و فکر خودکشی پیش از پریود ، میگرن های پریود ، جوش های صورت حاصل از پریود ، تغییر اشتها و سایز در پریود ، بالا آوردن ها مکرر در زمان پریود ، اسهال و یبوست های مزمن ، و در نهایت کیر در پریود :/

اصن عصبانی ام

😐

از صبح درد امونمو بریده...چه وضعیه خب :/

نوشته شده توسط: mim

1475

یکشنبه دهم دی ۱۴۰۲ 16:54

چرا روغن ، تن ماهی و رب گوجه باید بشه ۳۰۳ هزار تومن؟!!!!!

با کلی کد تخفیف و تخفیفات نارنجی و اینا شد ۲۴۰

ای خدا...چقد گرونه همه چی

چند ساعت کار کنی که بشه سه قلم جنس ضروری خونه ت :/

نوشته شده توسط: mim

1474

یکشنبه دهم دی ۱۴۰۲ 16:30

انقدری ظرف شستم که واویلا :/

دیگه حتی یه قاشق تمیز تو‌ کابینتا نمونده بود :/

نمی‌دونم یه نفر آدم چجوری میتونه انقد ظرف کثیف کنه 😕

.

.

استادمون گفت برید اسفند امتحان بدید مطمئنم که قبول میشید

ولی من دلم میخواست کلاس آمادگی آزمون هم شرکت کنم :(

منتها گفتش که اون‌ کلاس ، اردیبهشت شروع میشه و دو ماه هم طول می‌کشه که خب خیلیییی دیره :/

استرس گرفتم بابتش

اما گفت من چشم بسته میگم که قبول میشید

ولی جای ریسکی وجود نداره آخه...۲۰‌میلیون پوله

اگه خدایی نکرده فیلد بشم چی :/

نمیدونم...

طبق برنامه پیش نرفت خوندنم

اما از این به بعد ، بااااید بره

قوی تر از بهونه ت باش میم..نذار نقاط ضعفت کنترلت کنن..تو باید اونا رو کنترل کنی... باشه؟

نزدیک پریودیمه و و کلا میان تنه م داره از درد منفجر میشه

حالت تهوع دارم و تلخیشو دارم ته گلوم حس میکنم

گشنمه اما نمی‌دونم حتی چی باید بخورم ...‌‌‌ هیچی هم موجود نیست در حال حاضر ... نمیتونم هم سفارش بدم چون خیلی گرونن و زورم میاد انقد پول بابت غذا بدم...بعد از اون شبی که برگر خوردیم ، قول دادم تا آخر دی دیگه غذای بیرون نخورم

نوشته شده توسط: mim

1473

یکشنبه دهم دی ۱۴۰۲ 14:18

دیروز بعد از کلاس با سینا پیاده روی کردیم و حرف زدیم

یجا رو یکی از نیمکتای کنار خیابون نشستیم و همینجوری داشتم از ترس هام میگفتم و غرق حرف بودیم ، یهو یه آقای مسنی که خیلی خیلی مهربون و ناز بود چهره و تیپش اومد سمتمون و یه گل داد به سینا ! و گفت دیگه خودت میدونی باید چیکار کنی :))) و گفت خدا برا هم نگهتون داره و رفت :) 💚

داشتم از ترس هام ، از مهاجرت و کلی چیز دیگه براش میگفتم که کف خیابون اشکام جلو همه ریخت و همینجور که داشتم حرف میزدم اشک میریختم 🥺

ولی خب..تا حدی تصمیمم رو گرفتم

بعد از همه ی اینا ،

دیشب بدترین شب من و سینا بود ...

یه جریانی پیش اومد ، که ازش ناراحت شدم... مسأله ی ساده ای هم نبود...شاید دو ساعت داشتیم تو بغل هم گریه میکردیم !!!

اون گریه میکرد و معذرت خواهی میکرد ، من گریه میکردم و هی میگفتم و میگفتم و میگفتم...

حقیقتش خیلی تلخ بود...تا حدی که با خودم گفتم برای فهم این ماجرا ، دو سه روز به تنهایی احتیاج دارم و فک نکنم حالا حالاها بتونم ببخشم...ولی اینجوری که این بچه هق هق میکرد و بالا پایین می‌پرید و ترس کاملا تو حرفاش بود ، دلم کباب شد اصن ! کلی حرف زدیم و بعد حس کردم دیگه واقعاً چیزی برای ناراحتی نیست...از دلم رفت...بغلش کردم و تمام شد :)

خدا رو شکر واقعاً که یه رابطه ای دارم ، که حرف زدن توش حرف اولو میزنه...که مثل خودمه :) که بیشتر از من ، داره واسه رابطه مون تلاش میکنه....که خوشحالیامون ، دغدغه هامون ، استرس هامون و همه چی ، تقسیم میشه...میاد بالا... آروم آروم تو فضای امن رابطه این کلاف پر گره ، دونه دونه گره هاش تا حدی که ممکنه باز میشه و بعد برمیگرده به هر دومون :)

دوسش دارم :)

خب طبیعیه که خیلی وقتا همدیگه رو حرص میدیم

خیلی از اخلاقامون با هم فرق داره

و هیچکدوم صد در صد اونی نیستیم که تو فانتزی هامون داشتیم

ولی واقعا داریم صد خودمونو تو رابطه میذاریم و این مهمترین بخشه !

نوشته شده توسط: mim

1472

شنبه نهم دی ۱۴۰۲ 10:2

دلشوره دارم

ترسیده م

همش به رفتن فکر میکنم و نگرانی بابام ولم نمیکنه

گیر کردم بین موندن و ارشد رشته ی مورد علاقه م رو خوندن و رفتن و قدم گذاشتن تو یه اقیانوس وحشت و خوندن یه رشته ی کاملا بیگانه و جدید

می‌دونم که اگه الان نرم ، دیگه هیچوقت نمیتونم اقدام کنم

می‌دونم اگه برم ، حداقل خرجم از رو دوش مامان بابام برداشته میشه..میتونم سفر برم...میتونم رزومه ی کاری معتبر برا خودم بسازم...اما بابا تنها میشه....

اولین نوه مون داره به دنیا میاد ! :)

می‌دونم اگه بمونم ، با ذوق رشته مو ادامه میدم و توش موفق میشم ولی شاید هیچوقت به یه سری چیزا نرسم...سفر خارجی احتمالا همچنان قفل میمونه .... مستقل شدن و و و

ولی یچیزی هم هست...میتونم با یکم اینجا کار کردن ، بعدش برم ترکیه کار کنم...برا رشته ی من عااااالیه

اما آدم عاقل نقد رو ول نمیکنه نسیه بگیره

دیگه به مهاجرت واسه بعد نباید فکر کنی...یا الان باید بری و یا اگه موندن رو انتخاب کردی، موندن انتخاب تو بوده

به تعویق انداختن پروسه فقط خودتو گول زدنه...الان نرم که بخوام ۳ سال دیگه برم ، چرت محضه...مشکل تو زمان نیست...انتخابته

و تو این مملکت تخمی ،چی سر جاشه؟ تا یک ماه دیگه هم معلوم نیست چه اتفاقی میخواد بیفته...چه قانون جدیدی وضع بشه...میشه رفت اصن یا نه...یورو اون موقع چقدره و و و

دو تا چیز دارن مدام منو عقب میکشن .... بابام و یکمی هم رشته م...من واقعا استعداد دارم توش...دوسش دارم...براش رویاها داشتم... دلم نمیخواد ول بشه و تمام

و حس مسئولیت زیادی که نسبت به بابا دارم...

و البته سینایی که داره می‌ره :)

ولی سوال اینه که ما تا چه حد نسبت به والدینمون مسئولیم؟ رو کاغذ میشه گفت تقریباً هیچی... اما در عمل چطور؟ منی که می‌دونم بابام همه ی سرمایه زندگیش،شادیش، غمش و همه چیزش در گرو دو تا بچه هاشه ، آیا میتونم زجر و دلتنگیشو بیخیال بشم و بگم من به عنوان اولاد، وظیفه ای در قبال تو و دلتنگیت ندارم ؟

دلتنگی خودم خیلی زیاده اما میدونم که میتونم هندلش کنم

چیزی که ازش میترسم،دلتنگی مامان بابام برای منه..زندگی نکردنشون...شاد نبودنشون...که خب میم..صادقانه بخوام بگم...الان هم نیستن...و یادت باشه که نباید همه چیزو بندازی گردن دور بودن خودت...

ولی خب...من همش حس میکنم دارم خونه رو ترک میکنم...و غم زیادی بهشون تحمیل میکنم...تقصیر منه که گذاشتمشون تو این وضعیت... که به خاطر من ، غم و دلتنگی و استرس متحمل بشن

خدایا...تو چند راهی گذاشتی منو...

تو که نه..خودم گذاشتم ینی

حس میکنم تو مرکز به دایره م...و همه ی متعلقات و آدمای مهم زندگیم دورمو گرفتن... با یه نخ به هر کدوم وصلم و اینا هی دارن این بندا رو میکشن...و منم که دارم پاره میشم اون وسط!

چقد تصمیم گرفتن سخته

چقد احساس مسئولیت داشتن آشغاله

چقد اورثینکینک بده

نمیشد ایران دنیا نمیومدم؟

یا مثلا نمیشد الان با خانواده م میکندم از اینجا میرفتم؟

نوشته شده توسط: mim

1471

شنبه نهم دی ۱۴۰۲ 2:54

خدایا

هنوز نمیدونم

هنوز مطمئن نیستم

هر بار که بهش فکر میکنم اشکام میریزه

هنوز نمیدونم مهاجرت برام بهترین انتخابه یا نه؟

هنوز نمیدونم بابا چه حسی خواهد داشت؟

خدایا...کمکم کن... یه راهی بذار جلو پام

نوشته شده توسط: mim

1470

جمعه هشتم دی ۱۴۰۲ 20:28

ولی جدا خوشمزه تر از خرما و ارده با چایی ، تو بعد از ظهر زمستون نداریم 😍

نوشته شده توسط: mim

1469

جمعه هشتم دی ۱۴۰۲ 19:10

یه ساعت خوابیدم

انقد خواب بد درمورد خودم و سینا دیدم که ازش بدم میاد😐

وای...چه خواب رو مخی بود

میگن دم‌ غروب نخوابیدا...اوف 😑

قرار شد برا استادمون حالا که پایان ترمه هدیه بخریم . بعد هر کی ایده میداد‌...یه عکس گذاشتن تو گروه...از این جعبه چوبیا که ماگ و یه مشت چایی و دمنوش و مغز داره توش...بعد چند؟ یک میلیون و پونصد 😐😐😐 بعد چنان ذوق زده بودن بابتش که واااای چقد خوشکله چه ایده ی گوگولی ای و و و...😑

بعد یکی دیگه شون برگشت گفت این عااااالیه.. ولی کمه..یچیز دیگه هم بگیریم در کنارش 😐😐😐

واقعاً پولدارا احمق تر از چیزی ان که فکر کنید.

این دیگه قدیمی شده ... خیلی هم به درد نخوره...بعد انگار کلا داری یک و پونصد پول میدی بابت ۳۰۰ گرم مغز و آجیل 😐

من گفتم ما میخوایم از کارای خودم به استاد هدیه بدیم...بعد ف. بهشون گفته بود که اگه اوکی اید ، همه مون شراکتی با هم یکی از کارای میم هدیه بدیم ... بعد چی گفته بودن؟ اینجوری به اسم یه نفر تموم میشه 😐😂

دیگه نمی‌دونم چی خریدن

من و سینا قرار شد جدا هدیه بدیم اون سه تا هم جدا.

.

.

امروزم هم زرشک پلو با مرغ درست کردم و هم پودینگ خرمالو :)

نوشته شده توسط: mim

1468

جمعه هشتم دی ۱۴۰۲ 1:6

امروز فقط از ۳ ساعت کل روزم استفاده کردم و این اصلا خبر خوبی نیست :/

این حجم از تنبلی از کجا میاد واقعا

خجالت میکشم از خودم

.

.

اومدم یه کاپشن بخرم

همین که رفتم‌ تو سایتش دیدم رو‌ همه ی رنگاش به جز نارنجی زده اتمام موجودی :/ لاشخورا...کی خریدید 😂

نوشته شده توسط: mim

1467

چهارشنبه ششم دی ۱۴۰۲ 23:11

امروز بعد چند ماه روح رو دیدیم و با هم رفتیم بیرون

من‌ و سینا و روح

و چقدر خوش گذشت :)

و اخبار پشم ریزونی‌ به گوشم رسید که هنوز بهش فکر میکنم میگم نه بابا احتمالا دستمون انداخته :/ امکان نداره آخه 😐

انقد غیبت همه رو کردیم و گفتیم و گفتیم و گفتیم که نگو :))))

خلاصه... کلی ‌‌‌‌‌دور دور کردیم ، حرف زدیم ، خندیدیم و شام خوردیم

و باید بگم تا اینجا متاسفانه خیلی بد ریدم :/

با خودم قرار گذاشتم در هفته بیشتر از ۲۰۰ هزار تومن خرج نکنم .

منتها این‌ دو باری که این هفته رفتیم بیرون خیلی هیجانی خرید کردم و رو‌ هم شد ۶۰۰ :/

و اصلا خوب نیست...طبق برنامه پیش نرفت...‌‌

امشب که برگر خریدم و شد ۲۰۰

اون شبی که با سینا رفتیم نمایشگاه هم یکم ترشی و عود و لواشک و آش و‌ کتلت گرفتم شد ۴۰۰ :/

خب ... استاپ

دیگه واقعا خرج تعطیل :/

جلسه ی بعدی ، جلسه ی آخر کلاسمونه و شنبه ی هفته ی بعدی امتحان داریم

میخواستم فردا برم باشگاه اما منصرف شدم...بعد از امتحانم میرم خونه....احتمالا یک ماهی بمونم اونجا...مامان بابام بهم نیاز دارن ...بابا نمیتونه رانندگی کنه حداقل خودم باشم که خریدای خونه رو انجام بدم یا اگه میخوان‌ جایی برن خودم باشم .

دیگه همونجا هم میرم باشگاه...دو تا باشگاه جدید در فاصله ی ۱۰۰ متری خونه مون افتتاح شده و خیلی خوبه :) ارزون تر از این‌جا هم‌ هست....

دیگه فعلا همینا

نوشته شده توسط: mim

1466

چهارشنبه ششم دی ۱۴۰۲ 6:8

تو یکی از کانالهای تلگرام ، داشتم لیست دوره ها رو نگاه میکردم

یهو رسیدم به دوره ی ترک خود ارضایی :/

دوره ی برنامه ریزی :///

وات د هل

ینی واقعا مردم دارن از کسشعر به درآمد میرسن

ترک خود ارضایی آخه؟

بعد واقعا یه عده جقی میرن پول میدن دور هم دوره رو نیگا میکنن‌؟ :))

نوشته شده توسط: mim

1465

سه شنبه پنجم دی ۱۴۰۲ 22:17

خب

دیروز تماما با سینا گذشت

و خوب بود :)

و اما امروز :/

حس میکنم حداقل دو تا تریلی از روم رد شده

هر چی میخوابم انگار کمه

سرم سنگینه و به زور نشستم

خونه رو مرتب کردم

لباسا رو شستم

ظرفا رو شستم

و واقعا دیگه می‌خوام بخوابم ، نصف شب پاشم بخونم

اوضاعیه :/

نوشته شده توسط: mim

1464

دوشنبه چهارم دی ۱۴۰۲ 9:49

جای خالی مامان و بابا خیلی تو خونه حس میشه

این دفعه مدت زمان طولانی ای پیش هم بودیم

و من فهمیدم که اگه اوضاع رو به راه باشه ، اگه بحث و جدل های بیخود بینمون نباشه ، من این خونه رو با همه ی نقص هاش دوست دارم و نمیخوام ازشون دور باشم...به جز چند روز آخر ، بقیه ی روزا واقعا آروم ‌‌‌گذشتن

چی بگم

بابا هم خیلی ضعیف‌ و لاغر شده و خیلی غصه شو میخورم

متاسفانه به خاطر مشکل قلبی که براش پیش اومد ، توان قبلو نداره...نمیتونه را بره ، چیزی بلند کنه و و و

به خاطر داروهاش هم خیلی کسل و خوابالو میشه

این اوضاع خیلی داره اذیتش می‌کنه و همش میگه من دیگه توان ندارم و نمیتونم عادی زندگی کنم و مث عروسک کوکی شدم و اینا :(

خدایا..کمکش کن لطفا... هم بهش قدرت بیشتری بده و هم صبر برای گذر از این دوره...خیلی زود خودشو میبازه

نوشته شده توسط: mim

1463

دوشنبه چهارم دی ۱۴۰۲ 0:55

خب واقعیت اینه که کل امروز رو تو تخت گذروندم و هنوزم سرم سنگینه

شبیه‌ اولین پُکی که به سیگار زدم و ناهار نخورده بودم و یهو سرم گیج رفت...

لعنتی...کل روز رو از دست دادی

از فردا دوباره بار و بندیل خوندن و کتابامو میبرم تو هال

میخوام خودمو ببندم به خوندن

من یه امتحان مهم در پیش دارم و باید براش آماده باشم

میم...یادته سوم دبیرستان که بودی...لای سخت ترین‌ کتاب رو باز نکرده بودی...اسم حسابان هم ترس به جونت مینداخت.... کاملا تسلیم شده بودی... ولی ‌‌‌‌‌‌‌‌یادته چیکار کردی؟؟ ۵ شبانه روز خوندی خوندی خوندی خط به خط جزوه رو مرور کردی همه ی تمرینا رو حل کردی و شدی ۱۸‌و‌نیم‌:)

امتحان فاینال زبان‌ ، همین ترم قبل رو یادته؟ که میگفتی نمیدم امتحانشو اما چی شد؟ ماکس شدی و جایزه رو‌ بردی :)

امتحان نقشمایه ها رو یادته؟ که نصف بچه ها افتادن و بقیه نهایتا ۱۲ شده بودن؟ تو ۲۰ شدی :)

کنکور ارشدت چی؟ که بقیه چندین ماه براش خوندن و وقت گذاشتن اما تو توی ۴ هفته ، رتبه ت‌ شد ۱ :)

کنکور کارشناسی چی ؟ رفتی کنکور هنر دادی بدون اینکه از کنار منابعش رد شده باشی !! و چی شد؟ بدون‌ ذره ای فشار ، رشته ی مورد علاقه ت تو دانشگاه مادر قبول شدی :)

خوشنویسی رو یادته ؟ جمعا ۳ ماه رفتی کلاس ولی استادت می‌گفت امتحان که بدی ، مدرک (خوش) رو میگیری :)

طراحی و نقاشی چی ؟ یادته استادت گفت از بااستعدادترین شاگردامی ؟

گیتارت چی؟! چند بار بهت گفتن بیا اینجا تدریس کن اما نرفتی؟!

یادته استادت چقدر برات زمان میذاشت و همیشه درس های بیشتری بهت میداد ؟ یادته تو اون مسابقه توی زیرزمین اول شدی ؟!!

ورزشت چطور؟ یادته رفتی تو تیم‌ ، و مسابقات استانی شرکت کردی؟ همین الان حتی....ترم اول باشگاه...مربی اومد گفت قبلا کار کردی؟ حرکاتت رو خیلی خوب اجرا میکنی :)

دیوارکوبا رو که درست کردی...دیدی چقد ازت تعریف کردن؟ چقد‌ گفتن اصلا بهش نمیاد کار دست باشه ، انگار که چاپ شده؟!

موفقیت های کوچولوی زیادی داشتی...خیلی بیشتر از اینا که نوشتی...پس خودتو دست کم نگیر...استرست رو کنترل کن..از کارات فرار نکن...مهم استمراره... باشه میم؟ میتونی عزیزدلم... میتونی 💚

نوشته شده توسط: mim

1462

یکشنبه سوم دی ۱۴۰۲ 21:37

وای

نمیدونم چمه

نمیتونم از تخت کنده شم

همش خوابم :/

نوشته شده توسط: mim

1461

یکشنبه سوم دی ۱۴۰۲ 17:47

دیروز ، همه چیز خیلی خوب گذشت

آماده شدم رفتم بیرون....و گفتم اوکیه کلاسو میرم... سینا اومد پیشم و یکم اعصابمو خورد کرد و گفتم اصصصلا نمیام :/

دیگه اون رفت کلاس و من رفتم نشستم تو ایستگاه مترو و پادکست گوش دادم... بعد یک ساعت یهو دلم خواست سوار قطار شم

سوار شدم و رفتم بازار وکیل :)

همون جایی که هر وقت حالم خوب نیست بهش پناه میبرم

وقتم کم بود چون ساعت ۴ برا آرایشگاه وقت گرفته بودم

یه چرخی زدم ، ساندویچ چرک مورد علاقه م رو هم خوردم و بارون زد :)

بعدش رفتم موهامو کوتاه کردم ... هر چی تلاش کردم بذارم بلند شه و دیگه کوتاه نکنم ، نشد...کلی گیره و کش مو و اینا آورده بودم با خودم که به ذوق اونا،بذارم بلند شه موهام ولی نع... نفایده

بهد آرایشگاه هم اسنپ گرفتم رفتم خونه که کد تخفیف داشتم و کلا سفرم رایگان شد😂😍

اومدم خونه و اپل رفتم حمام و بعدش سعی کردم حال و هوای قهر رو عوض کنم

کلی حرف زدیم و خندیدیم ، بعد با مامان رفتیم بیرون... خودمون رفتیم کافه و شیک خوردیم ، برا بابا هم برگر گرفتیم و آوردیم خونه..خیلیییییی سرد بود

باز نشستیم تا دیروقت حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم و بابا کلی گربه کرد....گفت مردم دیگه انقد غصه ی فاطی رو خوردم و تو این ۶ سال انقدر گریه کردم :( مامان هم اشک بابا رو که دید زد زیر گریه....

خیلی جلوی خودمو گرفتم که اشک من در نیاد...باهاش کلی صحبت کردم که دیگه بسه..کشتی خودتو...کی اینجوری دوس داره؟ کی میتونه سرشو بالا بگیره به خودش افتخار کنه که ایول بابام به خاطر من ‌‌‌کلی غصه خورده و خودشو مربض کرده؟ پاشو یکاری کن...پاشو تغییر بده ذهنیتت رو... پاشو برو اگه گله و ناراحتی ای داری خب به زبون بیار با خانواده ش صحبت کن

چی بگم...زبونم مو در آورد انقد که گفتم

هر دفعه همین آش و همین کاسه

دوس داره غصه خوردنو

بش گفتم تو اگه خیلی به فکر مایی ، برو به خودت برس...برو یکاری کن خودت سرزنده و شاد باشی

همش داری تو مریضی و دلمردگی غلت میزنی به خاطر ما ، فک کردی ما خوشحالیم؟!

.

.

هیچی دیگه...به همینا گذشت ... بعدشم من احساس سرماخوردگی داشتم و ترسیدم.. دوباره با ماسک تردد میکردم که خدا رو شکر امروز صب مامان و بابا رفتن...بابا اصصصصلا نباید سرما بخوره به هیچ وجه

قبل خواب کلداکس و آنتی هیستامین خوردم و به جز چند باری که بیدار شدم ، میتونم بگم تا همین الان خواب بودم!

بابا اینا هم به سلامتی ، ظهر رسیدن 💚

نوشته شده توسط: mim

1460

شنبه دوم دی ۱۴۰۲ 11:39

امروز نمیرم کلاس

اصلا حوصله ندارم بشینم یجا و درس گوش بدم

مخصوصاً که تو این چند روز هم اصلا درست و حسابی نخوندم

و خجالت میکشم باز برم بگم من آماده نیستم

می‌دونم سینا هم ازم ناراحت میشه چون بعد یک هفته ، میخواست ببینه منو... ولی نمیتونم.. حس و حال معاشرت با هیچکیو ندارم

حقیقتا‌‌ خیلی هم رو‌ مود بیرون رفتن نیستم

ولی مجبورم

باید بزنم بیرون از خونه

حالم داره از حس و حال اینجا به هم میخوره

هوا ابریه ... بارون میاد احتمالأ

باید برم‌ یجا که اگه هوا بارونی شد ، خیس نشم

واقعا دلم ماشین میخواد :(

نوشته شده توسط: mim
صفحه بعد