2188
دیشب هم تا صبح بیدار بودم و خریدهای فرضی میکردم ! خرید فرضی اینجوریه که وارد یه سایتی میشی ، محصولی که میخوای رو انتخاب میکنی ، حسابی جست و جو میکنی و سبد خرید رو از چیزایی که میخوای پر میکنی...بعد میری تو سایتای دیگه قیمتا رو مقایسه میکنی ، نظرات بقیه رو درمورد اون محصول میخونی ، صبح میشه و میخوابی ! حالا این وسطا ممکنه وسوسه هم بشی و چیز جالبی به پستت بخوره و واقعی خرید هم بکنی ! ینی انگار خودت میکنی تو پاچه ی خودت ! دیشب هم من سه تا کمربند سفارش دادم ! که البته خوشحالم چون انقدر قیمتاش خوب و منطقی بود که حس باخت ندارم اصلا :))) اگه رسید و کیفیتش هم خوب و مثل عکسش بود حتماً معرفیش میکنم ... چون قیمتاش یک سوم بقیه ی پیج ها و سایت ها بود در حدی که شک کردم شاید سایت کلاهبرداری باشه اما خب اینماد رو داشت
دیگه ۵ اینطوریا خوابیدم و ۸ بیدار شدم و حاضر شدیم رفتیم مطب .. مامان فیلر زد و من بوتاکس...تایمی که رو صورت مامان کار میشد ، با بابا یکم تو شهر گشتیم...خیلی این شهر کوچیک رو دوس دارم...جایی که مامان و بابا سال های اول زندگی مشترکشون رو اونجا ساکن بودن و تقریباً یک ساعتی با شهر خودمون فاصله داره..یکم گشتیم و حرف و زدیم و بعد بابا از دوست و همکار قدیمیش میگفت که گفتم خب پاشو تا اینجاییم بریم ببینیمش ! اولش گفت نه ولی یهو دور زد و رفتیم سمت خونه شون :) اولین بار بود میدیدمش و ذکر خیرش رو خیلی خیلی شنیده بودم..یه پیرمرد بانمک و باحال شده بود :) قرار شد دوشنبه هم با بابا برم و دو تا دیگه از دوستاشو ببینیم
دیگه تا ظهر طول کشید و تقریباً ۳ بود که رسیدیم خونه و باید تا ۸ به رو به رو نگاه میکردم و نباید دراز میکشیدم و از خواب داشتم شرحه شرحه میشدم...ف هم نینی رو ساعت ۶ آورد که از همون اولش بدعنق و بداخلاق بود و هی ایراد میگرفت...دیگه تا ۷ و نیم اینا تحمل کردم و بعد رفتم که بخوابم چون دیگه در توانم نبود حتی یک دقیقه بیدار بمونم...انقد سر و صدا بود که درو بستم و خب گرما داشت به طرق مختلف بهم تجاوز میکرد :/ صدای نقنق و گریه های نینی هم که تمومی نداشت و خواب افتضاحی داشتم... براش با صدای بلند آهنگ هم گذاشته بودن و دست میزدن و قر میدادن که این بچه سرگرم بشه ولی صدای غرغراش میومد مدام...تهشم بچه اومد تو اتاقم و کلی کیک ریخت و رژ لبامو برداشت و واقعا عصبانی بودم...خون جلو چشامو گرفته بود دیگه با عصبانیت پاشدم و ف هم مسخره بازیاشو شروع کرد :/ رک بهش گفتم جای چرت و پرت گفتن معذرتخواهی کن و با طنز مخصوص خودش گفت به من چه خودش باید معذرت خواهی کنه :/ و بیشتر عصبانی شدم ولی دیدم ادامه دادنش واقعاً جالب نیست و ترجیح دادم نرمال باشم تا خشمگین
شام درست کردم و یکم با نینی مشغول شدیم ، بابا اومد و چند باری بردش بیرون و تو محوطه با بچه های دیگه بازی کردن و اینا...همچنان هی داشتیم میگفتیم چقد بچه داری سخته چقد فضوله و میخندیدیم و حرف میزدیم....که بچو داشت شام میخورد و بازی میکرد ، یهو آروم افتاد و کاسه ی غذاش تو دستش شکست و دستش خیلی وحشتناک شروع کرد به خون ریزی😭😭😭😭💔💔💔
چیکه چیکه خون میریخت کف زمین و با تمام وجود گریه میکرد و قلب ما رو ریش میکرد..مامانمم هی گریه میکرد و دوباره حرفای بیخودش رو شروع کرد... اگه رفته بودیم بیرون اینجوری نمیشد ، اگه بشقابه رو برداشته بودیم اینجوری نشده بود ، چرا اصن اینجا نشستید شام میخورید ، بهت که گفتم بهش غذا نده این موقع ، اگر فلان چرا بهمان :/ واهاهاهای
دیگه انقدر گریه کرد و اشک ریخت که تو همون حالت خوابش برد :(
حسابی حال همه مون گرفته شد :( فسقلی شیطون من :( چرا انقد بلا سرت میاد آخه بچه 😭
خدا رو شکر خونریزیش بند اومد ، اصلا دیگه توان اورژانس و بخیه و فلان نداشتیم :((((
الهی دورت بگرم ریزه میزه ی من 🥺
سالم باشی همیشه قورباغه ی لزج و بیریختم...خدا کنه همه ی بچه ها همیشه سلامت باشن...درد کشیدن بچه ها ، حتی چیزای کوچیک خیلی دردناکه...نه زبون دارن که حرف بزنن ، نه میفهمن که چی به چیه و باید تحمل کنن.. خلاصه خیلی زجرآوره .. چش قشنگ من 🧡🌱
بره نمکیم 🤕 اشکمونو در آوردی خب جوجههههه 😭
.
عصری هم برا سینام شیک گرفتم یهویی :)
.
فاطیج هم زنگ زد امروز ، ولی نتونستم جواب بدم...احتمالاً تاریخ دفاعش مشخص شده ولی هرجور حساب میکنم نمیتونم برم...تایم دارما ولی اصلا نمیصرفه این همه راه پاشم برم تهران و هزینه م خیلی خیلی زیاد میشه ..رو مود سفر هم نیستم زیاد..حالا ببینم چی میشه.به فاطیط هم باید زنگ بزنم ، دیروز وسط مکالمه قطع کردم
.
خونه هم هنوز کامل خونه نشده...خیلی کار داریم...ولی اصلا فرصت نشده..فردا هم نینی میاد خونه ، ف کلاس داره باز...دیگه بعدش ، تا آخر هفته هر طوری شده باید بیفتیم به جون خونه و همه چیزو مرتب کنیم و بذاریم سر جای خودش...لوازم آشپزخونه و ادویه ها خیلی پراکنده ست و هر چی لازم داریم باید کلی بگردیم دنبالش..البته من مرتب چیده بودم همه رو ، مامان باز همه رو به هم ریخت... گفت تو اون کابینتی که گذاشتم ، خیلی ادویه ها آفتاب میگیرن و خاصیتشونو از دست میدن..همین شد که همه چیزو جمع کرد ریخت تو اتاق لا به لای کارتونا...و الان تو کارتونی که لوازم شوینده ست ، روغن ها هم هست :))) تو کشویی که جوراب هست ، سبزی خشک ها هست :)))) حبوبات لا به لای لوازم برقیه و همه چی همه جا حیرون و سرگردونه ! که تا آخر هفته باید بجنبیم و همه رو سر و سامون بدیم که بعدش ایشالا من یه سر برم شیراز و درس خوندن رو هم استارت بزنم که حسابی فاصله گرفتم
۵ تا بسته ی پستی باید بیاد برسه به دستم و منتظرمممم 🤗